در یک لحظه فریاد دل خراشی از سینه ام بر آمد طوری که با شنیدنش دستان ایلیا شل شد و لعیا با ضعف روی تخت افتاد .
به لعیای گریان و سپس ایلیا نگاه کردم و در همان حال با دیدن نگاه حیرانش جا خوردم !
شالم در همان احوال از دور گردنم باز شده بود و نگاه متعجب و سردرگم ایلیا گاه به روی خال گردنم و گاه به روی رنگ طبیعی چشمانم می رقصید . رعشه ای سرتاپایم را لرزاند و در حال جویدن لبم چشم در چشم هم ماندیم ! نگاه من هراسان و نگاه او سراسر حیرت و شعف و تردید ! لحظاتی نفس گیر بود .
ایلیا از روی تخت به طرفم خیز برداشت و دست لرزانش را به سویم دراز کرد تا مرا بگیرد و بعد به سختی زمزمه کرد : -لیــــــــلا ؟! ...
خودم را عقب کشیده و وحشت زده با فکر و زبانی که قفل شده بود ، بدون توجه به مکان و زمان یا افراد و بدون هیچ هدفی به طرف در دویدم . ایلیا با چند خیز بلند خودش را به من رساند و قبل از بیرون رفتن میان درگاهی بازویم را گــــــرفـــــت .
هر دو نفس نفس می زدیم ، تمام وجودم از هیجان می لرزید و اختیارش به دست خودم نبود . نگاه لرزان و حیرانش خیره در نگاه وحشتزده و مرددم بود و لبهایش سردرگم و ناباورانه می خندید .
با نگاهی به گردنم زمزمه کرد : -بگــــــــــو که این نشونه لیلای منـــــــــه . بگو که این هــــــمون چشمائیه که برای دومیـــــــن بار اسیــــــــــرم کرد ، بگو که عشــــق اول و آخـــــــرم تویی . بگو که مادر لعیـــــــــای منی . بگو که لیــــــــلای منــــــی ! بگو !
مادرش به کنارم آمد و در حالی که چشم هایش از فرط حیرت در حال بیرون آمدن بود ، آب دهانش را قورت داده و با کلماتی مقطع و پریشان گفت : -نه .... باورم نمی شه .... امکان نداره !
دستم را به شدت از میان دستان نیرومند ایلیا بیرون کشیدم ، چند قدم به عقب برداشته و به دیوار تکیه داده و با صدایی لرزان از شدت ناراحتی و در میان گریه داد زدم و گفتم : -آره من یه لیلای مرده ام که شما کشتیدش ، عذابش دادید و فکر کردید که خدایی نیست که شاهد باشه . هرگز نمی بخشمتون چونکه در اوج عذاب و تنهایی فقط بابا و مامانم مرا از مرگ و عذاب بیرون کشیدند و بالاخره هم بابا طاقت عذاب کشیدنم را نیاورد . حالا اومدم بچه مو بگیرم تا بفهمید رنج و عذاب چیه !
نگاه حیرت زده ایلیا پژمرد ، مادرش هم سر به زیر انداخت و اشکش فرو چکید .
ایلیا با ناراحتی پرسید : -پدرجون چی شده ؟ سرم را پایین انداختم و کف دو دستم را به دیوار چسباندم و به یاد بابا های های گریه ام شدت گرفت و گفتم : -قلب بابا تحمل دیدن زندگی و صورت از هم پاشیده ام را نداشت به خاطر همین ایستاد ، شما باعث مرگش شدید !
حالا چطور می خواهید ببخشم ؟ ایلیا یک قدم به طرفم برداشت که داد زدم و گفتم : -به من دست نزن ، تو ایلیای من نیستــــی !
مادرش با گریه نگاهم کرد و گفت : -هرچه داد و فریاد و عقده داری بر سر من بریز ، چون باعث همه چیز من بودم . التماست می کنم ببخشی ، خدای تو تنبیهم کرد و در جواب عذابت عذابم داد . ایلیا گناهی نداره ، تو مهربونی کن و منو ببخش !
به طرفم آمد ، سر تا پای وجودم می لرزید و اشک می ریختم . یک دستم را آرام گرفت و با دست دیگرش روی صورت خیسم کشید . در برابر التماس و نرمی حرکت و کلامش ، زبنم بند آمده بود ! به یکباره زانوهای لرزانم تا شد و دو زانو تکیه به دیوار سر خوردم و نشستم او هم دو زلنو در مقابلم نشست و آرام صورتش را جلو آورد و چشم هایم را بوسید و گفت : -فدای چشم های خیست بشم عروس قشنگم ، منو ببخش .همه جوره درکت می کنم اما تو مثل من نباش !
با هق هقی نرم میان آغوشش جا گرفتم ، موهایم را می بوسید و شانه هایش می لرزید ! صورتم را با دو دست گرفت و با لبخندی آمیخته با گریه گفت : -این چشمای قشنگ فقط می تونه متعلق به لیلا باشه ، نه پریسا ! و بعد با اندکی مکث ادامه داد: -بابت همه دردها و نبود پدرت متاسف و نادمم . اگر تو بخوای می رم که حتی چشمت به من نیفته ، همین که بدونم به زندگیت برگشتی و ایلیا تونسته خوشبختت کنه راضــی ام ! چی می توانستم بگویم ، احساس می کردم نه زبانم حرف تلخی دارد و نه قلبم . خدا به اندازه کافی عذابش داده بود . لحن ملتمسش شوکه ام کرده بود ! عجیب که به جای اون بابا رو میدیدم ! دوباره آهسته گفت : -بگو که بخشیدی ؟ به جای جواب دستم را به روی اشک های دردمندش کشیدم و بی اختیار صورتش را بوسیدم . ناگهان رهایم کرد و هق هق کنان با قدم هایی بلند از اتاق بیرون رفت . ایلیا با لبخندی غمگین و دست هایی آویزان مردد روبه رویم ایستاده بود .
لعیا صدا زد : -مامان ؟ تو مامان لیلای منــــی ؟
به او نگاه کردم ، در صورت زیبایش بیماری مزمن چند لحظه پیش آن چنان به چشم نمی آمد . از جا بلند شدم و مشتاقانه به سویش دویدم و او را که دست هایش را برای در آغوش کشیدنم باز کردم و گفتم : -آره عزیزم پس فکر کردی کی می تونه مثل من برات بمیره ، برای تویی که ندیده چشم های منو شناختـــــــی ؟! سایـــــــــه مقتدر مرد زندگیــــــم هر دوی ما را در برگرفت . پس از دوری نه ساله ، چه لحظات شیرینی بود .
ایلیا قربان صدقه مان می رفت و هر سه از سر ذوق اشک می ریختیم . متن قشنگ خلقت را که زمزمه وار شروع کرد لالایی خوابم تکمیل شد : -خداوند خلقت را در هفت روز کامل کرد ... با شنیدنش از خـــودم بی خود شدم .
لعیا خودش را کنار کشید ، من ماندم و او و دنیایی خاطره میان گریه فریاد کشیدم و او صبورانه و دردمند سماجت می کرد : -با من بخون تا مطمئن بشــــــم تو لیلایـــــــــــی ، بگو خانم گـــــــــــل ! و خودش دوباره تکرار کرد : -خـــــــداوند خلقت را در هفت روز کامــــــــــل کرد ، روز اول زمین را آفریـــــد ! ...
دلم از شدت ذوق و اشتیاق داشت می ترکید و گریه شادی نفسم را بریده بود .
سالها به یاد این متن و لحنی که آن را برایم زمزمه می کرد ،
اشک ریخته بوبدم ولی این اشکها کجا و آنها کجا !
منتظر بود اما صدایم در نمی آمد ، خیره در چشمان اشکبارم دوباره التماس کرد و گفت : -بگو لیـــــلا . بگو بدونم که تو با منی ، فقط تویی که می تونی با من بخونــــــــی . بخون عزیزم ، جوابم را بده . کنترل اشک هایم اختیاری نبود ، از صمیم قلبم می خواستم همه چیز را باور کنم . نفس نفس زنان نالیدم و گفتم : -روز دوم آسمان را !... وجود و لحن گرم و به خصوصش بی تابم می کرد وقتی که گفت : -روز سوم دریــــــــــــا را !.. شنیدن صدای شاد لعیا بهم توان داد و گفتم : -روز چهارم رنگ ها را ! ... -روز پنجم حیوانـــــــــات را ! ... -روز ششــــــــــــــم آدم را !.
. صورتم را بین دستهایش گرفت و خیره در چشم های مشتاق و خیـــــــسم ، شمرده شمرده گفت : -روز هفتم خداوند اندیشید که دیــــــــگر چه بیافریند تا خلقت کامل شــــود ...
با هم گفتیم : - تو و لعیا را برایم آفرید و همه چیز کامل و زیبا شـــــــــــــد ...
شایـد کامل نباشــم، ولی کاملا خودمــم!!