نازکترین حریر نوازش (ر.اکبری)
قدرت هیچ گونه عکس العملی نداشتم.فریاد زدم: کمک......یکی کمکم کنه..... احسان خم شد و گفت: گلوت و خسته نکن کسی نمیاد! خاله عزیزم تا شب خونه ما می مونه پسرخاله بداخلاقمم رفته زیارت,سه شنبه ها میره زیارت نمی دونی؟نیمه شب برمیگرده.دستم را گرفت و گفت:به نظرم بریم توی یکی از اتاق ها بهتره!احسان مرا میکشید و من برای رها شدن از دست او به هر جایی چنگ می زدم. تمام تنم می لرزید و نگاهم به در اتاق بود,تنها چند قدم تا اتاق مانده بود و من می داتستم اگر داخل اتاق پا بذارم برگشتی در کار نیست.احسان با لبخند و لحن مهربانی حرف میزد و من به در و دیوار آن خانه چنگ میزدم. چند مبل و یک میز ,افتاد و در هم شکست. چشمانم را بستم و از ته دل فریاد کشیدم, التماس میکردم و نمی دانم چرا در آن لحظات سالار را صدا میزدم,انگار سالار روی مبلش لم داده بود که او را صدا میزدم. یک لحظه دستم حرکتی نکرد,چشم باز کردم. آنجا که احسان مچم را محکم در دست میفشرد,دستی قوی مچ دست احسان را میفشرد.یک لحظه سکوت مرگ همه جا را فرا گرفت. به بالای سرم نگاه کردم, سالار پشت سرم بود. از نگاه به خون نشسته اش,از حالت چشمانش ترسیدم,اما خوشحال به او نگریستم ولی سالار فقط به احسان که حالا,لال شده بود نگاه میکرد. دست احسان مچ مرا رها کرد اما دست سالار مچ او را رها نکرد.عقب رفتم و پشت سالار همانجا روی زمین نشستم و سرم را روی زانو گذاشتم.صدای لرزان و محکم سالار تمام فضا را پر کرد. -بریم,مگه قرار نبود بریم توی اتاق,خوب من حاضرم!
...................................................................................
دستانش را از هم باز کرد,بلوز روی تنش کشیده میشد و گردن پهن و روشنش برق میزد. دلم خواست سرم را در آغوش او بگذارم. حرکت دلنشین او,اخم زیبای او و صدای گیرایش مرا افسون کرد و نفهمیدم چه میگویم یا چه میخواهم بگویم. اختیاری نداشتم و گفتم: من عاشق شما شدم! سالار فقط نگاه کرد,نه مژه زد ونه نفس کشید.ادامه دادم:من به شما دلبسته ام.....من به شما وابسته شدم.....تو قلبم فقط شما ..... بلند شد و ازمن دور شد. گفتم: به خاطر اینکه نمی خوام دردسر درست بشه ,می خوام و باید برم!
.................................................................................
صدای عمه فهیمه این بار بلند تر در فضا پیچید:یادت نره که تو کی هستی؟ اگه سالار عزیزم لطف نمیکرد و تو رو نمی اورد الان از گرسنگی مرده بودی . دختره کولی بی صفت. سر بلند کردم و به سالار خیره شدم,انتظار داشتم او از من حمایت کند اما حرفی نزد.دستی به موهای سیاهش کشید و دوباره تکیه داد.عمه فخری گفت:کاری رو که گفتم بکن! یک بغض سخت گلویم را فشرد, رفتم وسط ایستادم و محکم و بلند گفتم: به خاطر تمام توهینهایی که به من کردین معذرت میخوام ....به خاطر اینکه نامه های شخصی منو خوندید معذرت میخوام ....به خاطر اینکه به پدر ومادرم توهین کردین ازتو ن معذرت میخوام....به خاطر اینکه تو وسایل شخصی من همیشه به دنبال یک وسیله تفریحی میگردین معذرت میخوام.....به خاطر اینکه به من به چشم یه جذامی نگاه میکنید بازم معذرت میخوام.......
................................................................................
صدای سالار در فضا ی سنگین پیچید:اما شاید بعد از ازدواج شما با مانی,این چیزی که ازش حرف می زنین ایجاد بشه! خندیدم و گفتم:متاسفانه نمی تونم تمام عمرم کنار مردی باشم و به فکر مردی دیگر ,حداقل اینطوری احساس عذاب وجدان نمی کنم .اگه در مقیاس یک تا ده بگین ,علاقه من به شما عدد یازده ست اما علاقه من به مانی صفر .....می فهمین؟ومن نمی خوام با احساسات پاک یه انسان بازی کنم!ایستاد و سرش را تکان داد. قبل از اینکه برود گفتم: -پسر عمه! نگاهم کرد,گفتم: - خدا به شما همه چیز داده,زیبایی,جذابیت,ایمان,ثروت و علم و یک خوانواده ....... اما یه چیز نداده و اون قلب!
.............................................................................
گفتم :پشیمون نیستین؟ سرش را تکان داد و نزدیک آمد ,آنقدر که شانه گرمش به شانه ام چسبید و لرزشی مطبوع در تمام تنم ایجاد شد . گفت :هیچ وقت تا این اندازه آرامش نداشتم. این چند ماه امتحان سختی بود و یک عذاب دائم برای من! خندیدم,بعد خم شدم و دست او را در دست گرفتم. اولین پیوند زناشویی ما در نوع خود عجیبترین هم بود . دست گرم سالار را بو سیدم. دستش را عقب کشید و گفت :این کارو نکنین!دستم را جلو بردم و گفتم: دستم نمی کنید؟ انگشتر را به آرامی درون دستم کرد و دستم را فشرد . دستش گرم بود انگار نیروی جوانی و شادابی را به من داد.
هیچ کس همراه نیست.....تنهای اول