افشین روبروم ایستاده بود ولبخند می زد ومن با نگاه وحشتزده ام نگاهش می کردم.
خندون گفت:چه خوش امد گویی هیجان انگیزی !
ناباورانه نگاهش کردم دوباره گفت:زن لال هم نعمتیه مگه نه البته نه اینجور مواقع.
نفهمیدم چه طور خودمو بهش رسوندم نزدیک بود سر بخورم و نقش زمین بشم ولی دستای قدرتمند افشین منو گرفت و تو بغلش گم شدم میون خنده و بوسه هایی که به موهام می زد گفت: واقعا زن لال نعمتیه البته اگه این قدر رمانتیک باشه وبدون حرف فقط اهل عمل باشه خیلی خوبه............................
پرسیدم: واقعا خودتی افشین؟
-البته که خودمم پس فکر کردی کیه تو رو این طوری بغل کرده نکنه توقع دیگه ای داشتی؟
-دیوونه کی غیر تو بلده از این حرفها بزنه واز اب گل الود سریع ماهی بگیره.
خندید وگفت:راست میگی این مهارت رو فقط من دارم.
-پس چرا این قدر سریع برگشتی؟
-اینو دیگه نپرس فقط یک امشبو بذار بمونم وصداشم در نیار اخه دوباره باید برگردم.
-دیوونه شدی ؟مگه می شه! مگه المان همین بغله که هی بری وبرگردی؟
-نه ولی وقتی مجبور باشی المان می شه همین کرج خودمون صبح می ری و شب بر می گردی......................
بعد به سر تا پام نگاه کرد و تازه متوجه لباسام شد و با تعجب پرسید:این چه وضعیه؟ تی شرت من تن تو چیکار میکنه دمپایی رو فرشی منم که پاته.
هول شدم وبرای این که حواسشو پرت کنم گفتم: تو چرا این طوری بی خبر اومدی؟
موذیانه نگام کرد و گفت؟ به همون دلیل که تو این جا با تیشرت و دمپایی من داری رژه می ری و قاب عکسم دستت رو کاناپه خوابیده بودی.؟
خنده ام گرفت گفت : نتیجه می گیریم هر دو مون دیوونه شدیم..................................
ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم