اهو
عضو سایت تاریخ عضویت: 30 مهر 1390

پیام های ارسالی: 167
اعتبار: 226

3847 مرتبه در 633 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 3202 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 7 بهمن 1390 - 09:46 ب.ظ

افشین روبروم ایستاده بود ولبخند می زد ومن با نگاه وحشتزده ام نگاهش می کردم.

خندون گفت:چه خوش امد گویی هیجان انگیزی !

ناباورانه نگاهش کردم دوباره گفت:زن لال هم نعمتیه مگه نه البته نه اینجور مواقع.

نفهمیدم چه طور خودمو بهش رسوندم نزدیک بود  سر بخورم و نقش زمین بشم ولی دستای قدرتمند افشین منو گرفت و تو بغلش گم شدم میون خنده و بوسه هایی که به موهام می زد گفت: واقعا زن لال نعمتیه البته اگه این قدر     رمانتیک باشه وبدون حرف فقط اهل عمل باشه خیلی خوبه............................

پرسیدم: واقعا  خودتی افشین؟

-البته که خودمم پس فکر کردی کیه تو رو این طوری بغل کرده نکنه توقع دیگه ای داشتی؟

-دیوونه کی غیر تو بلده از این حرفها بزنه واز اب گل الود سریع ماهی بگیره.

خندید وگفت:راست میگی این مهارت رو فقط من دارم.

-پس چرا این قدر سریع برگشتی؟

-اینو دیگه نپرس فقط یک امشبو بذار بمونم وصداشم در نیار اخه دوباره باید برگردم.

-دیوونه شدی ؟مگه می شه! مگه المان همین بغله که هی بری وبرگردی؟

-نه ولی وقتی مجبور باشی المان می شه همین کرج خودمون صبح می ری و شب بر می گردی......................

بعد به سر تا پام نگاه کرد و تازه متوجه لباسام شد و با تعجب پرسید:این چه وضعیه؟ تی شرت من تن تو چیکار میکنه دمپایی رو فرشی منم که پاته.

هول شدم وبرای این که حواسشو پرت کنم گفتم: تو چرا این طوری بی خبر اومدی؟

موذیانه نگام کرد و گفت؟ به همون دلیل که تو این جا با تیشرت و دمپایی من داری رژه می ری و قاب عکسم دستت رو کاناپه خوابیده بودی.؟

خنده ام گرفت  گفت : نتیجه می گیریم هر دو مون دیوونه شدیم..................................

 


ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم
عضو سایت تاریخ عضویت: 26 بهمن 1390

پیام های ارسالی: 137
اعتبار: 178

2489 مرتبه در 495 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 1278 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 19 اردیبهشت 1391 - 05:32 ب.ظ

far121 نوشت:
 

حالا پشت سرش ایستاده بودم و چه طور وجودمو حس کرد نمی دونم!

سریع برگشت و با دیدنم متعجب و خیره نگاهم کرد و پرسید:

این جا چیکار می کنی؟

چه طور فهمیدی من پشت سرتم؟

تو چه طور فهمیدی من این جام؟

لبخند زدم و گفتم:تو هرجا باشی منم اونجام.

بدون این که لبخند بزند  گفت:تو هرجا باشی روح منم اونجاست.

لبخند رو لبم خشکید. استینشو گرفتم و گفتم:بیا بریم پیش مهمونا.

دستشو عقب کشید و گفت:تو بر من بعدا می یام.

برگشتم تا برم ولی پاهام حرکت نمی کرد ایستادم و بدون این که نگاهش کنم سرمو پایین اوردم و گفتم:دلم خیلی برات تنگ می شه.

دل  منم برات تنگ می شه.مواظب خودت باش.

برگشتم انگار اخرین بار از صدها بار اخری بود که باهاش خداحافظی می کردم می ترسیدم نتونم مقاومت کنم و دستشو ببوسم.به او نزدیکتر شدم و گفتم:خداحافظ.

بعد سریع برگشتم و ازش دور شدم.

 



 

کاش امتداد

لحظه ها

تکرار دباره

با توبودن بود.


insta:behzadabedini
عضو سایت موقعیت: تهران
تاریخ عضویت: 22 آبان 1390

پیام های ارسالی: 7
اعتبار: 4

79 مرتبه در 17 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 59 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 23 خرداد 1391 - 02:21 ب.ظ

همه در حال خداحافظی و حرفهای آخر بودند و کسی متوجه نشد که افشین کنارم ایستاد و زیر لب گفت :ما زیاران چشم یاری داشتیم ،خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم ،شیوه چشمت فریب جنگ داشت ،غلط کردیم و صلح انگاشتیم .

نمی دونم چطور توی اون شرایط چنین سریع جوابی حاضر و آماده به ذهنم رسید و گفتم :خود دادی به ما دل حافظا، ما محصل بر کسی نگماشتیم.

با ناامیدی نگاهم کرد و گفت :حافظ از روی تو حاشا که بگرداند روی ،من از ان روز که در بند توام ازادم ،رحم کن بر مسکین و به فریادم رس ،تا به خاک در آصفت نرسد فریادم .

عجب پسری بود!همیشه حرفی حاضر و آماده داشت حتی فکرشم نمی کردم اهل شعر و شاعری باشه اونم در حد و اندازه های مشاعره،البته بیشتر شبیه مشاجره بود .بازم کم نیاوردم و گفتم :در ره منزل لیلی که خطر هاست در آن ،شرط اول آن است که مجنون باشی .

مثل اینکه هر چی بیشتر جوابشو میدادم طبع شاعریش بیشترگل میکرد.با سماجت نگاهم کرد و گفت :هزار جهد بکردم که یار من باشی ،مراد بخش دل بیقرار من باشی ،من گرچه حافظ شهرم جوی نمی ارزم ،مگر تو از کرم خویش یار من باشی.

همه خداحافظی کرده بودند و جلوتر از ما وارد حیاط شده بودند.مامان و حاج آقا برای بدرقه مهمانها تا جلوی درحیاط همراهشون رفتند .رویا و سروش کمی جلوتر از من و افشین وارد حیاط شدند ولی افشین که اصلا نگران چیزی نبود بی خیال کنارم قدم بر می داشت و برام شعر می خوند اونم شعرای سوز ناکی که دل هر آدمی رو به رحم می آورد غیر از من،حالا شاعرم شده بود چیزی که اصلا فکرشم نمی کردم !همه کاراش عجیب و غریب بود و قلبمو به لرزه می انداخت.وقتی دیدم دست بر دار نیست به سمت در اشاره کردم و گفتم :کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش ،کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی .بعد با شیطنت نگاهش کردم و آروم خندیدم .

اونم لبخند زد و گفت :شبی به کلبه احزان عاشقان آیی،دمی انیس دل سوگوار من باشی ،من این مراد بینم به خود که نیمه شبی ،به جای اشک روان در کنار من باشی.

دیگه فرصت جواب بهم نداد ،سریع از در بیرون رفت و منو همونجا میخکوب حرفاش یا در اصل شعرای پر معنیش گذاشت .


تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز، سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت ************* من به تو خندیدم چون که می دانستم تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی پدرم از پی تو تند دوید و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه پدر پیر من است من به تو خندیدم تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک دل من گفت: برو چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ... و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام حیرت و بغض تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت



کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
0 عضو،   1 مهمان
ورود اعضا
نام کاربری:*
رمز عبور:*