از ماشین پیاده شد و گفت:کیانا یه دقیقه بیا اینجا !مسیر رفته را برگشتم و در سوی دیگر ماشین ایستادم و گفتم:بله! - منو نگاه کن! سرم رو بلند کردم و نگاهم را به او دوختم,خیلی جدی به نظرم می رسید گفت:می خوام ازت یه چیزی بپرسم ازم دلخور نشو,قول میدی؟ پوزخندی زدم و گفتم:قبلا که براتون مهم نبود دلخور شدن دیگران! با تاکید گفت :قول میدی؟ لبم را به دندان گرفته بودم رویش را برگرداند و گفت:اون کار رو نکن اعصابم خورد میشه ....از این کار بدم میاد!دهانم از تعجب باز ماند و گفتم :چه کاری؟ - اه... اینکه لب رو مثل آدامس تو دهن می جوون! خنده ام گرفت و گفتم:حرفتون رو بزنید!
در ماشین رو بست و به طرفم اومد و رو به روم ایستاد و گفت :تو که قول ندادی! نفسم را به تندی بیرون دادم و گفتم: باشه قول می دم حالا بفرمایید! لحظه ای مکث کرد ,انگار تردید داشت حرفش را بگوید یا نه. چشمانش را برای لحظه ای بست و گفت:تو به احمقی مثل من که ........دل ندادی؟ در سکوت نگاهش کردم و بعد راهم رو گرفتم و برگشتم,نمی دانستم از چشمانم خوانده که احساسم چیست یا نه.
هیچ کس همراه نیست.....تنهای اول