از موهای مهسا آب می چکید و از چشمانش اشک. نفس عمیقی کشید و گفت:با این شعر و آهنگ غم انگیزت حسابی اشک آسمونو در آوردی.
صدای گیتار عرشیا به یکباره قطع شد,آهنگ صدایش بغض گرفته و غم آلود بود:باور نمی کنم مهسا,یعنی این تویی؟ مهسا سرش را تکان داد و گفت:من اینجام عرشیا,اومدم که پیشت بمونم برای همیشه. عرشیا از جا بلند شد و به سمت مهسا رفت,صورت مردانه اش از اشک چشمانش خیس بود,نگاهش را در نگاه مهسا گره زد.مهسا لبخندی به لب زدو گفت:حتی اگه دیگه دوستم نداشته باشی. عرشیا لبخند زد و گفت:پس بالاخره منو پیدا کردی؟مهسا سرش را تکان داد و گفت:دوستت دارم عرشیا.عرشیا خندید و گفت:چشمم روشن,این حرفا رو از کجا یاد گرفتی؟
مهسا شانه ای بالا انداخت و گردنش را کج کرد: از دفترسررسید جنابعالی. عرشیا خندید,به سمت مهسا آمد نگاه شوریده اش لحظه ای نگاه شوریده او را رها نمی کرد:باز که لباس گرم یادت رف دختر بی احتیاط. گیتار را به دست مهسا داد و بعد بارانی اش را روی شانه های او انداخت:پس منتظر چی هستی؟ مهسا چشمانش را بست آرام زیر لب زمزمه کرد :منتنظر شنیدن یه جمله آشنا.
عرشیا دستش را دو شانه های او حلقه کرد و بعد با تمام عشق و علاقه ای که در خود سراغ داشت,کنار گوشش زمزمه کرد: دوستت دارم مهسا.
باران همچنان به شدت میبارید و آن دو دست در دست یکدیگر آرام آرام به یک سمت در حرکت بودند,به سمت آینده ای بهترو در آن لحظه ناب گویا صدایی ملکوتی از عرش در گوش فلک زمزمه می کرد:
بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است.
هیچ کس همراه نیست.....تنهای اول