شطرنج عشق
عضو سایت تاریخ عضویت: 4 بهمن 1390

پیام های ارسالی: 13
اعتبار: 22

143 مرتبه در 27 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 61 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 15 بهمن 1390 - 08:02 ب.ظ

افاق نمی دانی این لذت بخش ترین پیروزی است که تا به حال نصیبم شده است باور میکنی.

وقتی حالت صورت ونگاه درمانده ات حتی در محل کار یادم می اید نمی توانم جلوی خود را بگیرم وشروع می کنم به خندیدن وبقیه باتعجب نگاهم می کنند وفکر می کنند که دیوانه شده ام.

من بادلی پر از غم به عشق خود فکر می کنم واگر امید بفهمد به جای شکست از احساس جدیدی که به او دارم ناراحتم وتنها نگرانیم از عشقی است که تکر می کردم به خاکستر نشسته ولی چنان گداخته وشعله ور شده که تمام وجودم را گرفته ومن نگران ان روزی هستم که او بفهمد ان وقت است که تا اخر عمر به دیده حقارت مرا بنگرد...


یادم امد که شبی باهم از ان کوچه گذشتیم
عضو سایت تاریخ عضویت: 29 فروردین 1391

پیام های ارسالی: 4
اعتبار: -7

25 مرتبه در 8 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 32 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 31 فروردین 1391 - 04:55 ب.ظ

با هر نفس احساس درد شدیدی در قفسه سینه ام داشتم اه خدایا کاش حس بلند شدن داشتم تا از این جا میگریختم . صدی جر و بحث عاقد که میخواست مجلس را ترک کند زمزمه ی مهمانها و چشم های نگران عزیزانم و نگاه پر از تحقیر مهمانه اطرافم را گرفته بود که در همان زمان امید خوشتیپ تر از همیشه وارد مجلس شد... چشمانش از شیطنت برق میزد نگاهش را با دقت به چشمانم که هنوز همانطور مات زده و گیج نگاهش میردم دوخت و پس از لحظه ای در کنر نشست ...نمی دانم چ طور خطبه خوانده شد فقط لحظه ای که اذین کنار گوشم گفت (دفعه سومه باید بله را بگی همه منتطرن) بالاخره توانستم به زور لبانم را تکان دهم ....وقتی باز حلقه ای به طرفم امد صدای اذین را شنیدم که با التماس گفت :افاق تورو خدا اینو دست امید کن . سرم را بلد کردم و به چشمان زیبای خیره شدم حس کردم حلقه از دستم رها شد و به درون سفره افتاد ...... تمام حرکت بعدی را بدون فکر و با کمک اذین انجام دادم حتی متوجه ی کادو دادن اقوام و عکس گرفتن با انها نبودم ... با تکان های دست امید به سوی او نگاه کردم در چشم هایش نگرانی و وحشت موج میزد ....صدایش را میشنیدم که مرتب مرا صدا میزد ولی یارای جواب دادن در خود نمیدیدم صورتش انقدر نزدیک بود که اشکهایش بر صورتم میریخت ... بعد از مدتی لیوانی را در دستانش دیدم که با التماس میخواست کمی از ان بخورم ....وقتی به اطراف خود نگاه کردم دیگر از ان چشم های پر از تحقیر خبری نبود در واقع هیچکس به جز من و امید در انجا نبود ولی نیدانستم جرا نمیتوانم نگاه پر از تحقیرشان و پچ پچشان را از ذهن دور کنم. امید چانه ام را گرفت و به سوی صورتش بالا کشید به چشمانش که هنوز پر از التماس و نگرانی بود نگاه کردم . توان گریز از انها را ندشتم تمنایی در برق نگاش بود که مرا به سوی خود میکشاند . گرمای وجودش را در کنارم حس کردم بعد اورا به کناری زدم که گفت :خدارو شکر دیگه داشتم سکته میکردم تو تمام مدت طبابتم تو بیمارستان بیماری به حال و روز تو ندیده بودم!


خدایا مرا ببخش به خاطر تمام درهایی که کوبیدم و خانه ی تو نبود....



کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
0 عضو،   1 مهمان
ورود اعضا
نام کاربری:*
رمز عبور:*