صحبت های خانم مدیر که تمام شد از پشت میز بیرون امد و ضمن سلام و خوش امد گویی به هم معرفی شدیم سپس رو به رویمان نشست و پرسید:
- در خدمتم چه کاری از دست من ساخته است ؟
احسان برایش در مورد تصمیم ما صحبت کرد و راهنمایی خواست.
خانم مدیر بعد از تشکر و تشویق های زیاد ما را امید وار کرد که حتما همانطور که می خواهیم می شود او داشت صحبت می کرد و............که ناگهان در دفتر با شدت باز شد وپسر بچه ای تقریبا به سن وسال فربدمثل گلوله واردشد .
- تو اینجا چه کار میکنی علی؟ با این حالت باید الان توی تختت باشی مگر نگفتم باید استراحت کنی.
گونه های پسرک از شدت تب گر گرفته بود وچند دفتر زیر بغلش بود!....................
پسرک که از همان بدو ورود نگاهش به من و احسان بود قبل از این که دست پرستار به او برسد به سرعت به طرف ما امد جلو ما ایستاد و رو به من پرسید:
-خانم شما اومدید این جا بچه بگیرید؟
زبانم افتاده بود از چشمان معصوم پسرک تب زبانه می کشید..................... من و احسان هنوز هاج و واج مانده بودیم علی به شدت بازویش را از دست پرستار بیرون کشید با عجله یکی از دفتر هایش را جلو من باز کرد و گفت :
- خانم ببینید نمره های من چقدر خوبه ببینید چقدر بیست دارم از خانم مدیر بپرسید بهتون میگه من چقدر پسر خوبی هستم تو رو خدا بذارید من پسرتون بشم!
یک دفتر دیگر را باز کرد و با ان حال خرابش برای احسان توضیح می داد
- ببینید اقا ریاضی ام هم خوبه درسم خیلی خوبه تازه ...
دفتر سوم را باز کرد
-نقاشی هم خوب بلدم بکشم نگاه کنید.
دست داغش که به دستم خورد جیگرم اتیش گرفت دوباره دست پرستار را پس زد و بی وقفه ادامه داد :
- ببینید چقدر قشنگ چشمام موشی می شه . دو دستش را کنار چشمان تب دارش گرفت وکشید. انگار طاقت وتوانش تمام شد اشکش از چشم های موشی شده اش فرو ریخت وگفت:
- دوست دارید من پسرتون بشم؟
هنوز من واحسان شوکه بودیم که پرستار کشان کشان علی را با خودش برد .دفتر هایش به روی زانوی من بود و او در حال رفتن فقط می گفت:
- تو رو خدا خانم اقا شما بگید تو رو خدا.
ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم