پارسا نگاهی حاکی از حیرت و تعجب به چهره ی ناراحت و پاکت دستش انداخت. رویا منتظر ماند و وقتی چند لحظه بعد عکس العملی از او ندید به سختی سرش را بلند کرد. نگاهشان در هم لنگر انداخت. در رفتارش لطفی قشنگ بود که پارسا را وادار به تبسم کرد:
- یعنی می خواهید هدیه کوچولوی منو رد کنید؟
رویا نگاهش را از او دزدید و مصمم جواب داد:
- من پالتورو قبول کردم و ازتون هم ممنونم، ولی این کارتون منو ناراحت کرد.
پارسا با وجود لبخند، اخم کرد و گفت:
- این یک تشکر خیلی کوچک و ناچیز در برابر زحمات شماست. قبولش کنید.
دست رویا هنوز همانطور مانده بود. غرور بر شرمش غلبه کرد:
- اگر می خواستم پولی از این بابت بگیرم، کاری می کردم شما بفهمید، من اینو فقط به خاطر علاقه ای که به این کار داشتم انجام دادم و توقع هیچگونه دستمزدی رو ندارم و از اینکه و از اینکه...
گونه هایش گل انداخت، لبش را گزید و ادامه داد:
- از اینکه چیزی در این باره به مادرتون نگفتید خیلی ممنونم. حالا خواهش می کنم اینو پس بگیرید.
پارسا خندید و با تردید پاکت را گرفت، نگاه گیرایش را بصورت سرخ از خجالت او انداخت و گفت:
- با اون احساسی که شما از خودتون نشون دادید دیگه جرات نکردم به کسی درباره ی این موضوع جالب چیزی بگم. بعد از اونم ترسیدم مثل جن پینه دوز قهر کنید و غیبتون بزنه، باشه حرفی ندارم اگه شمارو ناراحت می کنه پسش می گیرم اما اگه قبول می کردید خیلی بهتر بود.
با اینکه زانوهای رویا از شدت هیجان دوباره شروع به لرزیدن کرده بود، جدی و موقرانه جواب داد:
- لطفا اصرار نکنید. اگر فکر می کنید زحمت کشیدم زحمتم رو ضایع نکنید. میدونم محبت دارید ولی من انتظار دارم اون شب رو فراموش کنید.
پارسا یک قدم به جلو برداشت:
- عوضش برعکس شما من انتظار دارم کمی در این باره به من توضیح بدهید. البته نمی خوام مریض بشید.
رویا با تکان جدی دستش او را وادار به سکوت کرد:
- بیشتر وقتتون رو نمی گیرم. با اجازه، شب بخیر.
به طرف اتاقش برگشت. پارسا قاطعانه اصرار کرد:
- من منتظر می مونم که هر وقت دوست داشتید برام بگید. در ضمن
رویا پشت به او ایستاد و منتظر شنیدن
- من هیچ وقت اون شب قشنگ رو فراموش نمی کنم.
با کمی مکث ادامه داد:
- شب به خیر خانم.
دعا، "تقدیر" الهی را "تغییر" میدهد.هرچند محکم وقطعی باشد..امام صادق(ع)