پارسا
عضو سایت موقعیت: تبریز
تاریخ عضویت: 27 دی 1390

پیام های ارسالی: 5
اعتبار: 9

90 مرتبه در 15 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 35 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 16 بهمن 1390 - 09:42 ق.ظ

جشن حسابی گرم شده بود. جوانهای زیادی اطراف عروس و داماد را گرفته بودند و می رقصیدند، سالن تاریک شد و رقص نور با صدای موزیک و خواننده به روی صحنه بود. پارسا به خود جراتی داد، دوباره سرش را جلو آورد و با صدای بلند پرسید:
- می تونم جسارتی کنم.
رویا به او نگاه کرد و سرش را برای بهتر شنیدن جلو آورد.
- می تونم منم از همراه زیبایم بخواهم کمی با من برقصد؟
رویا با تعجب نگاهش کرد و بی اختیار خندید.پارسا جسورتر شد و گفت:
- پس میتونم نه؟
رویا دستش را جلو دهانش گرفت و با تبسم و نگاهی سرزنش بار جواب داد:
- با من نه ولی راحت باشید با هر کس دوست دارید برقصید.
پارسا اخم کرد و گفت:
- نه.نه فقط می خواستم با شما این افتخار را داشته باشم. از اون گذشته.
با دست به آقایان جوان اشاره کرد و ادامه داد:
- در بین این همه چشم حریص ، یک لحظه هم نمیشه تنهاتون بذارم. چشم برگردونم می دزدنتون.
رویا با همان تبسم و قیافه ای حق به جانب نگاهش کرد:
- پس چطور به خودتون اجازه می دید من جلو این همه چشم حریص و نامحرم برقصم؟
پارسا خلع سلاح شد، جوابی قانع کننده شنیده بود. رویا ادامه داد:
- ما مسلمونیم و اعتقادات بخصوصی داریم. اگر بخاطر اصرارهای مادرتون نبود من حالا اینجا نبودم.
پارسا با نگاهی عمیق و دلخور به چشمان زیبای او پرسید:
- فقط به خاطر اصرارهای مامان؟
رویا روبرگرداند:
- خیلی خوب به خاطر تنهایی شما هم بود.
و بعد لبخندی معنی دار زد و اشاره به جمعیت اضافه کرد:
- اگرچه به راحتی می تونستید از تنهایی در بیاید.


بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
عضو سایت تاریخ عضویت: 1 اردیبهشت 1391

پیام های ارسالی: 150
اعتبار: 37

2181 مرتبه در 519 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2307 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 20 شهریور 1391 - 10:11 ب.ظ

پارسا نگاهی حاکی از حیرت و تعجب به چهره ی ناراحت و پاکت دستش انداخت. رویا منتظر ماند و وقتی چند لحظه بعد عکس العملی از او ندید به سختی سرش را بلند کرد. نگاهشان در هم لنگر انداخت. در رفتارش لطفی قشنگ بود که پارسا را وادار به تبسم کرد:
- یعنی می خواهید هدیه کوچولوی منو رد کنید؟
رویا نگاهش را از او دزدید و مصمم جواب داد:
- من پالتورو قبول کردم و ازتون هم ممنونم، ولی این کارتون منو ناراحت کرد.
پارسا با وجود لبخند، اخم کرد و گفت:
- این یک تشکر خیلی کوچک و ناچیز در برابر زحمات شماست. قبولش کنید.
دست رویا هنوز همانطور مانده بود. غرور بر شرمش غلبه کرد:
- اگر می خواستم پولی از این بابت بگیرم، کاری می کردم شما بفهمید، من اینو فقط به خاطر علاقه ای که به این کار داشتم انجام دادم و توقع هیچگونه دستمزدی رو ندارم و از اینکه و از اینکه...
گونه هایش گل انداخت، لبش را گزید و ادامه داد:
- از اینکه چیزی در این باره به مادرتون نگفتید خیلی ممنونم. حالا خواهش می کنم اینو پس بگیرید.
پارسا خندید و با تردید پاکت را گرفت، نگاه گیرایش را بصورت سرخ از خجالت او انداخت و گفت:
- با اون احساسی که شما از خودتون نشون دادید دیگه جرات نکردم به کسی درباره ی این موضوع جالب چیزی بگم. بعد از اونم ترسیدم مثل جن پینه دوز قهر کنید و غیبتون بزنه، باشه حرفی ندارم اگه شمارو ناراحت می کنه پسش می گیرم اما اگه قبول می کردید خیلی بهتر بود.
با اینکه زانوهای رویا از شدت هیجان دوباره شروع به لرزیدن کرده بود، جدی و موقرانه جواب داد:
- لطفا اصرار نکنید. اگر فکر می کنید زحمت کشیدم زحمتم رو ضایع نکنید. میدونم محبت دارید ولی من انتظار دارم اون شب رو فراموش کنید.
پارسا یک قدم به جلو برداشت:
- عوضش برعکس شما من انتظار دارم کمی در این باره به من توضیح بدهید. البته نمی خوام مریض بشید.
رویا با تکان جدی دستش او را وادار به سکوت کرد:
- بیشتر وقتتون رو نمی گیرم. با اجازه، شب بخیر.
به طرف اتاقش برگشت. پارسا قاطعانه اصرار کرد:
- من منتظر می مونم که هر وقت دوست داشتید برام بگید. در ضمن
رویا پشت به او ایستاد و منتظر شنیدن
- من هیچ وقت اون شب قشنگ رو فراموش نمی کنم.
با کمی مکث ادامه داد:
- شب به خیر خانم. 


دعا، "تقدیر" الهی را "تغییر" میدهد.هرچند محکم وقطعی باشد..امام صادق(ع)
عضو سایت تاریخ عضویت: 1 اردیبهشت 1391

پیام های ارسالی: 150
اعتبار: 37

2181 مرتبه در 519 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2307 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 20 شهریور 1391 - 10:13 ب.ظ

پریسا از جا پرید و خندید. رویا همراه او بلند شد. پریسا شانه های او را گرفت و محکم به روی صندلی نشاند. با دقت به چشمانش نگاه کرد که خیس نباشد.
- بشین زود بر می گردم. تا اون موقع به این گلهای قشنگ نگاه کن و لذت ببر برای روحیه ت خوبه.
در حالیکه به طرف ساختمان می رفت برگشت و برایش دست تکان داد:
- بو کن. بوی اقاقیا!
پریسا با لبخندی شیطنت بار که به نظر رویا خیلی مشکوک بود دوباره نگاهش کرد و به داخل ساختمان رفت. در رفتارش لطف مرموزی بود که رویا را وادار به تسلیم کرد. چهره اش را از آن سمت گرفت. با دیدن گلهای رز و بوی اقاقیا که از داخل کوچه به حیاط پخش می شد چشمانش رابست و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. سال گذشته به یادش آمد، در همین فصل و همین ماه به آنجا رفته بود. تمام بوته ها غرق گل بودند. شبها که بعد از خوابیدن خانم در حیاط قدم میزد بوی رزها، یاس و اقاقیا گیجش می کرد. با یاد صحبت های پریسا دوباره افکارش به سوی آنها پر کشید، از صمیم قلب خواست که آنها راحتتر از او با این قضیه کنار آمده باشند. گرچه که بعید می دانست. شدت علاقه پارسا را فهمیده بود. زهرا گفته بود، وقتی نیستی مثل مرغ پر کنده پریشانه. از اینکه باعث ناراحتی آنها شده باشد، احساس عذاب وجدان کرد.
با صدای در حیاط که توسط آیفون باز شد چشمانش را گشود. تنها فکری که کرد این بود که مهمانهای عمه آمده اند. به هیچ وجه حوصله رویارویی با آنها را نداشت. فاصله اش با در حیاط زیاد نبود. می دانست که دیده می شود. ناچار برگشت و به آن سو نگاه کرد. ناگهان از چیزی که چشمانش می دید از جا پرید:
- اشتباهه. این پارسا نیست. دارم خواب می بینم؟ کاشکی بیدار نشم. 


دعا، "تقدیر" الهی را "تغییر" میدهد.هرچند محکم وقطعی باشد..امام صادق(ع)



کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
0 عضو،   1 مهمان
ورود اعضا
نام کاربری:*
رمز عبور:*