لحظه ای بعد سرم را برگرداندم و با عصبانیت گفتم:اینبار شما گوش کن آقای کیانی.. ما فقط دو ماه با هم زندگی کردیم. کم بود ولی ..به خاطر یه کار بچه گونه ترکم کردی ,حتی بهم فرصت ندادی توضیح بدم یا بگم که باردارم. توی دوماه زندگی من تغییر کرد. ازدواج کردم و حرفهای عاشقانه شنیدم... یکی مدام توی گوشم خوند که دوستم داره و تا ابد کنارم میمونه و بدون من زنگی براش محاله و بعدشم خیلی راحت ترکم کرد و رفت,بدون هیچ نشونی. من دیدم و با تمام وجودم حس کردم که زندگی به اون قشنگی که اون میگفت نیست. توی خودم شکستم و کم آوردم. مدام از خودم میپرسیدم که اون چطور حاضر شد بدبختم کنه؟دیگه از شرم حتی روم نمیشد سرمو جلوی اطرافیانم بلند کنم.همه چیزو تنها تحمل کردمو فقط یه چیز به زندگی امیدوارم کرد و اون وجود بچه ای بود که مال اون بود.
اشکهام تمام صورتم رو پوشانده بود و همانطور که ضجه میزدم ,سعی داشتم همه حرفهایم را بگویم.
چهار ساله تموم با خاطرات اون دو ماه زندگی کردم و به باور مسخرم خندیدم و به سادگیم که چرا حرفهای انو قبول کردم.
چرا داشتم این حرفها را به شروین میگفتم؟آنقدر حالم بد بود که دلم به حال خودم سوخت و او مات و مبهوت از عکس العمل من چشمان آرامش را که دیگر اثری از عصبانیت در آن نبود به من دوخت و زیر لب گفت:رژان
هیچ کس همراه نیست.....تنهای اول