-اینجا دیگه سراشیبی کوچک نیست که اگه بیفتی یکی دستت رو بگیره و بیاره بالا....
سرم را به عقب چرخاندم که نگاهم روی صورت محمد ثابت ماند.اصلا متوجه نزدیک شدنش نشده بودم.در فکر بودم که حتی نفهمیدم کی از بقیه دور شدم,طوری که دیگر نمی دیدمشان.نگاهم را دوباره به کوه های مقابل دوختم و آرام زمزمه کردم:شاید اگر اینبار اتفاق بیافته,دستم رو نگیری!
نزدیک شدنش را از روی صدای سنگ ریزه هایی که زیر پایش می لغزید,می فهمیدم.حالا کنارم ایستاده بود و من به خوبی عطرش را استشمام می کردم.عطری آشنا ,دوست داشتنی و عزیز ,درست مثل صاحبش!
-از کجا مطمئنی؟! -فرصت ها فقط یه بار پیش میان,اینجوری از شرم خلاص میشی! -اگه نخوام؟!
با دقت به صورتش خیره شدم.برای لحظه ای مبهوت بهش خیره ماندم و لرزشی شیرین از شنیدن این جمله به دلم افتاد.
..................................................
بالاخره هم او این بود که به حرف آمد و گفت:-لیلی دلم نمی خواد دست و پات رو به ای زندگی غل و زنجیر کنم,خودت رو آزار نده!من قناری باز نیستم.ترجیح میدم آزادت بذارم تا اگه قراره بمونی,جلد اینجا باشی نه اسیر!
بی اختیار حلقه اشک در چشمم بسته شد و با صدایی لرزان زمزمه کردم:اگه اسیرت شده باشم؟
-آزادت می کنم.
-این آزادی رو نمی خوام.
-هر جور که راضی باشی آزادت می کنم. گفتم که....
بی قرار به میان حرفش پریدم و گفتم:نمی خوام آزادم کنی.محمد...من ...من....نا خواسته جلد این قفس شدم!
هیچ کس همراه نیست.....تنهای اول