........او به من نگاه نمی کرد. خدایا چطور توانسته بودم این همه سال از او دور باشم؟ آروین نفسم بود و...... سرش به نرمی بالا آمد و نگاهم کرد. خدایا چقدر نگاهش بیگانه، سرد و گزنده بود......و بعد صدای شیرین و آشنای او ......_ این جا برای شکستن قلب کی اومدی؟ به سمت در حرکت کرد . کلامش تلخ بود و از ته دل بیان شد.............
.......صدای علی موسوی با شوخ طبعی همراه بود.گفتم: نه، فقط خودتون می دونید توی دنیا بعد از خدا تنها شما رو دارم و اینکه شما رو هم از دست بدم رنج می کشم! محکم گفت:من که بارها گفتم بیا کنار هم زندگی کنیم، من آدم بدی نیستم خانم رامش! خندیدم و گفتم: شما لیاقت چیزای خوبرو دارین، من مثل یک سیب دندان زده هستم شما که اینو می دونید. بلند گفت: بس کن اصلا دلم نمی خواد چنین چیزی بشنوم. تمام زندگی جسم نیست من به روح آدما اهمیت می دم فکر می کردم منو شناختی رامش!.......
......_خانم! نه اسمی و نه نام فامیل،بیگانه و سرد صدایم کرد. چرخیدم و نگاهش کردم. آروین هنوز لباس مهمانی نپوشیده بود...........گفتم: با من کاری دارید؟ مستقیم درون نگاهم خیره شد و زمزمه کرد: گفتم یادتون نره،شب نمی خوام حضور داشته باشی!......دوباره گفت: نمیخوام تا آخر مجلس حتی یک لحظه شما رو ببینم،........صدایش با حالتی غم دار و پر کینه سکوت را شکست:چرا با من این کار رو کردی؟ این سوالی که تمام این سال ها از خودم پرسیدم. همیشه دلم می خواست بهت بگم چقدر ازت متنفرم!...ادامه داد: تا آخر عمر نمیتونم حتی برای یک لحظه از تو نفرت نداشته باشم. حالم ازت بهم می خوره،پولت رو با انعام می دم به مدیر هتل!
محکم و بلند گفتم: هرگز منو نبخش!
نگاهم کرد،بعد چرخید و رفت. ..........وقتی رفت وجودم خالی خالی بود!
بی انتهاترین جاده دنیا، جاده معرفت است و کمتر کسی قادر به پیمودن آن است... آهای تو که آخر جاده ای سلام...