صورت مادر از عصبانیت سرخ شد و گفت:آقای صامت خواستند که شما با هم صحبت کنید؛پس آقا ادریس را به حیاط ببر
در حالی که بلند می شدم زمزمه وار گفتم:دیگر در حیاط سبزی برای خوردن نمانده که او بخورد.
مادر ادریس که تقریبا شنیده بود چه می گویم پرسید:چی می گویی عروس قشنگم؟
گفتم:آقای صامت بفرمایید حیاط سبز مارا ببینید.
ادریس همانطور که ساکت و صبور در جایش نشسته بود و انکار هیچ صدایی را نمی شنیدکمی بعد راحت و بی خیال گفت:همه چیز باید طبق رسوم انجام شود من می خواهم خواهش کنم که ایشان اول برای مان چای بیاورند
-ادریس؟!
-مادر چرا تعجب کردید ما آمده ایم خواستگاری کنیم و خواستگاری با چای آوردن شروع می شود و با صحبت تمام می شود یعنی شما می خواهید ما اول تمام کنیم بعد شروع کن؟
.............................................
.................................................................
کتاب زندگی چاپ دوم ندارد,پس عاشقانه زندگی کن