دنیا را رها کن
عضو سایت تاریخ عضویت: 30 مهر 1390

پیام های ارسالی: 167
اعتبار: 226

3847 مرتبه در 633 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 3202 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 11 اسفند 1390 - 11:32 ق.ظ

سکوتی طولانی بعد صدایش را شنیدم که گفت بسیار خوب. باورم نمی شد. شاید این جواب را در تصورم شنیده بودم.دوباره پرسیدم ودوباره گفت فردا می اید. تمام وجودم از شادی می لرزید با دستانی لرزان گوشی تلفن را سر جایش گذاشتم.احساس سبکی می کردم. چند دقیقه همان طور نشستم و بعد خودم را با جمع کردن وسایل اندکم سر گرم کردم.دل توی دلم نبود که فردا می اید. از خوشحالی پوریا غرق شادی بودم طوری که غم خودم را از یاد برده بودم...............

روز بعد که از اتاقم بیرون امدم اهو خانم متوجه تغییر حالتم شده بود ............تا ظهر خودم را از دید همه مخفی کردم.ساعت حدود دو بعد از ظهر بود که پوریا و سیامک به خانه برگشتند و من باز هم منتظر ماندم.یک ساعت بعد که زنگ در به صدا درامد. از ایفون تصویری نگاه کردم و خودم را ان طرف دیدم..........اما از این که من ان طرف در نبودم هیچ احساس حسرتی نداشتم.دنیا به اندازه من خوشحال نبود  نمی توانست برای لحظه ای در زندگی اش به اندازه ی الان من خوش حال باشد. .........در ساختمان را که باز کردبرای چند لحظه متوقف شد. با تعجب مرا نگاه   می کرد و نمی توانست شباهتمان را هضم کند. اما من انگار او را سال ها بود که می شناختم ..................

- پوریا طبقه ی بالاست.

- می دونه که من این جام؟

-نه...........بریم؟

- بریم.

دستش را گرفتم و از پله ها بالا بردم. نمی دانم قلب او بود که این قدر بلند می زد یا قلب من . شاید هم  هر دو. در اتاق پوریا بسته بود. در زدم.

- بفرمایین.

در را باز کردم. من ودنیا هر دو در چارچوب در ایستاده بودیم. پوریا روی تخت نشسته بود و نگاه می کرد. کاملا گیج و حیرت زده شاید برای لحظه ای فکر کرد چشمانش دو تایی می بیند. اما ما دو نفر جدا بودیم. دو نفر که برای هر دویمان در زندگی او جایی نبود.پوریا از جا بلند شد .....کم کم توانستم ببینم که متوجه موضوع میشود و حضور دنیا رو درک می کند. روی زمین زانو زد وبه سجده افتاد . نمی دانم دنیا را ستایش می کرد یا خدا را...اما هر کدام که بودند من به چیزی که می خواستم رسیده بودم. سهم من از این لحظه ها تمام شده بود. نمی خواستم تیغ و یا شرم انتخاب رادر  نگاهش ببینم. دیگر نمی خواستم ذره ای غم در چشمان زیبایش ببینم.دنیا را رها کردم.........پوریاهنوز در حالت سجده بود می توانستم صدای گریه اش را بشنوم .....در رابستم واز پله پایین امدم.سیامک از پله ها بالا می امد.

- رها خانم کی بود باهاش رفتین بالا؟

- دنیا.

چشمان گردش واقعا دیدنی بود.

-دنیا؟!!!!..........................


ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم
عضو سایت تاریخ عضویت: 17 بهمن 1391

پیام های ارسالی: 82
اعتبار: 0

1012 مرتبه در 222 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 1966 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 1 اسفند 1391 - 02:39 ب.ظ

از خاطرات پوریاست:

امروز دکتر بهرامی برای معاینه ی پویا آمد ولی وقتی مرا دید حسابی نگرانم شد.

در دلم حسابی به حرفش خندیدم.به او گفتم که نگران نباشد.من سال های سال سرپا می مانم و حسابی زجر می کشم.چون خدا ظرفیتی به من داده که حالا حالاها مجبور است پرش کند.هم خوشحال شد و هم ناراحت.

 

 

نمیتونم بگم اینجا رو که خوندم دلم واسه پوریا چه جوری شد............................

 


ای جان غم گرفته...بگو دور از آن نگاه، در چشمه کدام تبسم بشویمت......



کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
0 عضو،   1 مهمان
ورود اعضا
نام کاربری:*
رمز عبور:*