..... احساس میکردم زیاد نه، اما کمی تغییر کرده و چشمان به رنگ شبش دیگر سردی گذشته را ندارند....ناخودآگاه خمیازه ای کشیدم و گفتم: باشه این آخرین چای است اصلا دیگه چای نداریم
_شقایق مثل اینکه خواب به سراغت اومده بهتره بری صندلی عقب و استراحت کنی.لحظه ای فکر کردم و گفتم: نه، من تنها خوابم نمی بره و دائم به فکر توام همین طوری راحتم.
_خوب همین صندلی رو بخوابون تا راحت استراحت کنی. نگاهی به پاهای احسان انداختم و بعد از لحظه ای سکوت گفتم: اجازه می دی که.. چشمان کنجکاوش رو به من دوخت و گفت:که چی؟ بگو چرا ساکتی؟ با شرم و گونه هایی برافروخته گفتم: خیلی دوست دارم سرم رو رو پاهات بذارم و بخوابم.
ماشین را کنار جاده نگه داشت و آن نگاه جذاب و تو دل برویش را به من دوخت
......در حالیکه سربه زیر داشتم گفتم: خواهش بیجایی بود ببخش دیگه تکرار نمیشه. به طرف عقب خم شد و پتوی مسافرتی رو از روی صندلی برداشت..... ..
لبخندی زد و گفت: پس منتظر چی هستی؟ مگه نمی خواستی رو پاهام بخوابی بفرمایید این پاهای من در اختیار شما ببینم تا شمال چند تا ساز دیگه می زنی .
با بوسه ای روی گونه اش غافلگیرش کردم و قبل از اینکه اعتراضی بکنه سرم رو روی پاهاش گذاشتم.....
با خود می اندیشیدم روزهای خوشی را در شمال سپری خواهیم کرد..........
بی انتهاترین جاده دنیا، جاده معرفت است و کمتر کسی قادر به پیمودن آن است... آهای تو که آخر جاده ای سلام...