ان سوی مرز عشق
عضو سایت تاریخ عضویت: 30 مهر 1390

پیام های ارسالی: 167
اعتبار: 226

3847 مرتبه در 633 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 3202 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 15 اسفند 1390 - 06:55 ق.ظ

جیمی به سرعت از او سبقت گرفت و مقابلش ایستاد و گفت:

- دیوونه!

بعد لبخند عمیقی زد و ادامه داد:

-هنوز هم همون دیوونه ی لجبازی هستی که روز اول بودی.همون دختر مغرور و سر کشی  که  حتی حاضر نیست یک کلمه حرف از کسی بشنوه وکم بیاره.دختر کوچولو بعد از این همه مدت هنوز منو اون قدر  نمی شناسی که بتونی بفهمی وقتی واسه اولین بار این سعادت نصیبم شده که با صدای تو از خواب بیدار بشم اون قدر ذوق زده می شم که هر چقدر هم خسته و کم خواب باشم به وجد میام؟معلومه خوشحالم که تو این جایی وداری این حرف ها رو به من می زنی مگه میشه تو واسه من غریبه شده باشی فرشته ی عزیزم؟

شهرزاد در حالی که هنوز اخم کرده بود ساکت ایستاد و به جیمی زل زد. جیمی نگاه عمیقش را به او دوخت و گفت:

-ببینم تو اومده بودی منو خوشحال کنی یا اومده بودی دعوا کنی؟

شهرزاد بی اختیار به خنده افتاد. نگاه جیمی هر چند خسته بود و به خوبی نشان از این داشت که او هم ان دو شب را اصلا خوب نخوابیده است اما دیگر غمگین نبود. ان غبار اندوه به سرعت از صورتش پاک شده  و جهره اش باز همان نشاط همیشگی را یافته بود. این برای شهرزاد ان قدر سعادت بزرگی بود که هر چیز دیگری در مقابلش بی ارزش می نمود.............

 


ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم
عضو سایت تاریخ عضویت: 9 بهمن 1390

پیام های ارسالی: 10
اعتبار: 12

129 مرتبه در 30 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 53 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 26 اسفند 1390 - 09:31 ب.ظ
در چند قدمیش آنا سرش را از زیر آب بیرون آورد و به محض دیدن او با اضطراب داد زد:
-شهرزاد شنا بلد نیست!
جیمی حس کرد خون در رگ هایش منجمد شده است. بدون مکث زیر آب رفت و در میان دریای خروشان اطرافش شروع به جستجو کرد. زیاد طول نکشید که شهرزاد را دید که در چند متری زیر آب در حال دست و پا زدن است و هر چه بیشتر تقلا می کند، بیشتر فرو می رود. به سرعت به سوی او شنا کرد و او را گرفت و به طرف بالا پا زد. چند ثانیه بعد آن دو به سطح آب رسیدند. شهرزاد چند نفس عمیق کشید و بعد به سرفه افتاد. وقتی کمی تنفسش طبیعی شد، ناگهان متوجه شد که چقدر به جیمی نزدیک است. بدون توجه به موقعیتشان و ازروی غریزه حرکت تندی کرد و خودش را کنار کشید و بلافاصله زیر آب فرو رفت. جیمی به سرعت به دنبالش رفت و او را بالا آورد. در حالی که سعی می کرد او را محکم تر نگاه دارد، سرش داد زد:
-خوب گوش کن ببین چی می گم. من الان به تنها چیزی که فکر نمی کنم، اینه که تو یه زنی. من فقط میخوام نجاتت بدم،  می فهمی؟ خواهش می کنم تقلا نکن و آروم بمون. تو با این کار هات داری انرژی منو بیخودی تلف می کنی.
شهرزاد سعی کرد آرام بماند. جیمی در حالی که سعی می کرد سر او را بیرون از آب نگه دارد، با یک دست به طرف ساحل شنا کرد. اما امواج آن قدر خروشان بودند که به او مجالی برای پیش روی نمی دادند. هر قدر تلاش می کرد به جلو برود، با موج بعدی به عقب رانده می شد. وضعیت آنا که به تنهایی شنا می کرد، بهتر بود. چند بار از آن دو جلو افتاد و بعد برگشت تا ببیند آن ها در چه حال هستند. سرانجام جیمی حس کرد این تلاش بی حاصل نمی تواند آن ها را به ساحل برساند و فقط قوایش را تحلیل می برد.

خداوند زیباست و زیبایی را دوست دارد
عضو سایت تاریخ عضویت: 24 آذر 1390

پیام های ارسالی: 10
اعتبار: 16

176 مرتبه در 43 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 69 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 8 فروردین 1391 - 01:49 ب.ظ
چشم های شهرزاد دوباره گرد شد و گفت:
-پس واسه همین بود که دیوید گفت که مطمئنه تو حتی با ده میلیون دلار هم حاضر نیستی از اون جا بیایی بیرون. یعنی اون هم می دونه؟ می دونه که ...
شهرزاد خجالت کشید جمله اش را تمام کند و مستقیما از علاقهء مشترک خودش و جیمی حرفی بزند. جیمی دوباره لبخند زد و گفت:
-آره، می دونه که من چقدر تو رو دوست دارم.
شهرزاد بی اختیار اخم کرد. دلش نمی خواست این علاقهء بی فرجام سر زبان ها بیفتد و عدهء زیادی از آن با خبر شوند. جیمی به صورت اخموی او نگاه کرد و با شیطنت گفت:
-دلت بسوزه! ما خیلی با هم صمیمی هستیم. این همه فکر می کردی آنا باهات دوست خیلی نزدیکیه، ولی هیچ حرفی از قول و قرار ازدواجش با دیو به تو نزده.
شهرزاد با حرص گفت:
-خوب کرده نگفته. دلیلی نداره آدم هر چی تو دلش می گذره، همه جا جار بزنه.
-همه جا که نه، ولی خوب آدم نیاز داره اقلا با یه دوست نزدیک گاهی درد دل کنه دیگه. مخصوصا اگه معشوق آدم تا آخرین حد ممکن لوس و بهانه گیر هم باشه و همه چیز بهش بر بخوره!
جیمی با عجله از مقابل گلولهء برفی که شهرزاد به طرفش پرتاب کرده بود، گریخت و خنده کنان از شیب کوه پایین دوید. شهرزاد چند گلوله برف پشت سر هم به سوی او پرتاب کرد که یکی دو تا از آن ها از پشت سر به جیمی برخورد کرد. جیمی وقتی از او قدری فاصله گرفت، برگشت و زبانش را برای او بیرون آورد. شهرزاد دوباره گلوله ای برف برداشت و او را دنبال کرد. جیمی هم باز شروع به دویدن کرد و در حالی که پشت سر هم گلوله باران می شد، تا پایین کوه دوید. چند دقیقه بعد شهرزاد نفس زنان به او رسید. جیمی نگاهی به او که هنوز اخم به چهره داشت انداخت و گفت:
-واقعا خیلی نا راحت شدی شهرزاد؟ من دیو رو به عنوان بهترین دوستم قبول دارم و فکر نمی کردم تو این قدر برنجی که من باهاش در این مورد حرف زدم.
شهرزاد پاسخی نداد. جیمی چند لحظه منتظر ماند و بعد گفت:
-اخم نکن شهرزاد. من واقعا نمی فهمم تو چرا این قدر عصبانی شدی. ولی به هر حال اگه از من ناراحت شدی، معذرت می خوام. خواهش می کنم با این قیافهء اخمو منو تنبیه نکن. برام توضیح بده چرا این قدر نا راحت شدی که بفهمم اشتباهم چی بوده.
شهرزاد به چشمان او نگاه کرد و بی اختیار داد زد:
-تو نمی دونی من چرا نا راحت شدم؟ یعنی واقعا نمی فهمی؟ من نمی خوام علاقه ای که هیچ فرجامی نداره و نمی تونه آخر و عاقبت خوبی داشته باشه، سر زبون ها بیفته. تو اینو نمی فهمی؟ وقتی قراره یه روزی من و تو از هم جدا بشیم و هر کدوم بریم دنبال زندگی خودمون، چه دلیلی داره که بقیه از این عشق با خبر بشن؟ تو واقعا نمی تونی این رو درک کنی؟
صدای شهرزاد در آخرین جمله اش لرزان شد و به سرعت به راه افتاد تا جیمی اشک هایش را نبیند. جیمی با عجله به دنبال او رفت و صدایش کرد. اما شهرزاد بر سرعت قدم هایش افزود و به حالت دویدن از او دور شد. کمی جلوتر خودش را پشت یک صخره کشید و اجازه داد اشک هایش آزادانه فرو بریزند. دلش تا آخرین حد ممکن گرفته بود.
عضو سایت تاریخ عضویت: 21 دی 1390

پیام های ارسالی: 10
اعتبار: 34

199 مرتبه در 43 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 71 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 13 فروردین 1391 - 11:26 ب.ظ

آنا با تعجب گفت:

-   بریم بیرون؟ مگه نگفتی کار داری و برنامهء امشب کنسل شده؟ راستی تو چرا برگشتی خونه؟

جیمی خندید و گفت:

-   چه کاری مهم تر از بیرون بردن سرکار عالی؟ تو باور کردی که من ممکنه برنامهء دیگه ای رو به شام خوردن با تو ترجیح بدم؟ اگه نمی آی بالا، همون جا باش. الان می آم که بریم.

آنا با عصبانیت گفت:

-   لازم نکرده بیای. تو گفتی برنامهء امشب به هم خورده و من هم واسه خودم برنامهء دیگه ای گذاشتم. مگه من بی کارم که تو هر لحظه اراده می کنی نظرت رو عوض کنی؟  اصلا چرا به جای این که مثل دیوونه ها راه بیفتی توی خیابون دنبال من بگردی، بهم زنگ نزدی بگی برات کاری پیش اومده؟

-   عصبانی نشو دخترنازنین. من از کجا باید می فهمیدم تو در عرض ده دقیقه واسه خودت یه برنامهء دیگه جور می کنی؟ راستش اصلا برام هیچ کاری پیش نیومده بود. اون کارم فقط یه شیطونی بود. می خواستم اون رفیق کله شقت ببینه که اگه اراده کنم خوشگل ترین دختر دانشگاهتون حاضره با کمال میل سوار ماشین من بشه، ولی ایشون واسه من ناز می کنه و نمی خواد ریخت منو ببینه. الهه رو دم در دانشگاه سوار کردم و رسوندمش ایستگاه مترو و مثل برق برگشتم که به موقع برسم خونه و تو رو ببرم بیرون. حالا چرا نمی آی تو؟ برنامه ای که می گی واسه خودت ریختی چیه؟ نمی شه کنسلش کنی؟

آنا نگاهی به صورت بهت زدهء شهرزاد انداخت و با خشم جلوی دهانهء آیفون داد زد:

-   می دونی چیه؟ فکر می کنم واسه تو بهترین کار دنیا اینه که خفه شی. دیوونه! یه دیوونهء به تمام معنایی.

صدای خندهء جیمی به گوش رسید و بعد قطع شد. معلوم بود جیمی گوشی آیفون را سر جایش گذاشته است. آنا با شرمندگی گفت:

-   معذرت می خوام شهرزاد. تنبیه جیمی رو واگذار کن به من. بیا بریم خونهء شما و درسمون رو بخونیم.

-   تو کاری نکردی که داری معذرت خواهی می کنی. ولی من الان دیگه اصلا حوصلهء درس خوندن ندارم. می خوام تنها باشم. برمی گردم خونه.

آنا فرمان دوچرخهء شهرزاد را کشید و داد زد:

-   تو هم دیوونه تر از اونی. آخه تو چرا این قدر حساسی دختر؟ جیمی یه چرت و پرتی گفته. دلیل نمی شه که ما درسمون رو نخونیم. بیا بریم به کارمون برسیم.

شهرزاد با عصبانیت گفت:

-   تو چرا نمی تونی بفهمی من چی می گم؟ من اصلا درک نمی کنم که چرا داداش تو فکر می کنه من از دیدن یه دختر خوشگل توی ماشین اون حالم بد می شه و دنبالش راه می افتم. نکنه ایشون فکر می کنه من عاشق دلخسته اش هستم و از فردا می رم خودمو به پاش می اندازم و می گم عزیزم منو ببخش. تو رو خدا دیگه الهه رو سوار ماشینت نکن. قول می دم تا ابد در خدمتت باشم. فکر می کردم بعد از اون آخرین شبی که با هم حرف زدیم، خودش فهمیده که بهتره من و اون هیچ کاری به هم نداشته باشیم. ولی انگار خیال نداره دست از سر من ورداره. تو درک نمی کنی این کار های داداشت چقدر منو حرص می ده؟ من چه جوری باید توی کلهء این آدم فرو کنم که زندگی اون، ارتباطاتش، دوست هاش و خلاصه هیچ چیزش به من ربطی نداره و برام مهم نیست؟ می ترسم آخرش مجبور بشم برای این که از دست این موجود سمج خلاص بشم، قید تو و درس و دانشگاه رو بزنم و بابام رو مجبور کنم خونه مون رو عوض کنه. ظاهرا راه دیگه ای وجود نداره که من بتونم از شر داداشت نجات پیدا کنم.

قبل از این که آنا پاسخی بدهد، در ساختمان باز شد. جیمی لای در نیمه باز ایستاد و به صورت برافروختهء شهرزاد نگاهی انداخت و با خنده گفت:

-   هیچ فکر نمی کردم به این فوریت لو رفته باشم! کلی احساس پلیس بودن می کردم و به نظرم می اومد عجب نقشهء میزون و مرتبی کشیدم که مو لای درزش نمی ره. ولی انگار تو خود کمیسری!

شهرزاد به چشم های او خیره شد. نفس عمیقی کشید و با حرص گفت:

-   فکر می کنم جوری داد زدم که همهء حرف هام رو شنیدین. پس یه لطفی بهم بکنید. شما رو به اون خدایی که نمی شناسیدش و به جون هر کسی که دوست دارین قسمتون می دم دور منو خط بکشید. باور کنید شما و زندگی تون واسه من هیچ اهمیتی ندارین. اگه همهء دختر های روی زمین هم واسه شما بمیرن، و شما هم تنها مرد روی کرهء زمین باشین، حاضر نیستم از این حرف ها حتی یک کلمه هم کوتاه بیام. اگه صد هزار جور از این نقشه ها هم بکشین، حتی یه سر سوزن در من تاثیری نداره.  التماس می کنم دست از سر من وردارین و زندگی خودتون رو بکنید. راحتم بذارین. تمنا می کنم.

بعد فرمان دوچرخه اش را از دست آنا بیرون کشید و بدون این که حتی با او خداحافظی کند، سوار شد و با حداکثر سرعت ممکن رکاب زد.


از گذشته پند بگیر و برای آینده تلاش کن اما در امروز زندگی کن و از آن لذت ببر.
عضو سایت موقعیت:
تاریخ عضویت: 22 بهمن 1390

پیام های ارسالی: 3
اعتبار: 2

34 مرتبه در 8 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 16 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 5 اردیبهشت 1391 - 09:39 ب.ظ

شهرزاد دسته گل را از روی میز برداشت و در حالی که مریم های آن را می بوییید، گفت:

-چقدر خوشگله. از کجا می دونسی من مریم دوست دارم؟

آنا لبخند زد و گفت:

-سلیقهء جیمیه.

بعد دسته گل را از شهرزاد گرت و به طرف جیمی دراز کرد و گفت:

-حالا که زحمت خریدنش رو کشیدی، کار رو تکمیل کن و بذارش تو یه گلدون.

جیمی بلند شد و دسته گل را گرفت و گفت:

-اطاعت می شه سرکار خانم. ولی انگار دوست عزیزت از دیدن من همچین خیلی خوش حال نشده. اون از اولش که تا منو دید فرار کرد و رفت الان هم که برگشته نه بهم نگاه می کنه و نه باهام یک کلمه حرف می زنه. منو بگو که امروز بعد از ظهر به خاطر دیدن ایشون مرخصی گرفتم.

شهرزاد دوباره سرخ شد و در حالی که سعی می کرد لبخند بزند، گفت:

-نه، این طور نیست. خیلی زحمت کشیدی. هم به خاطر گل ممنونم و هم واسه زحمب های دیشب. بابا هم خیلی ازت ممنون بود که رفتی و بهش خبر دادی.

آنا گفت:

-جیمی حالا که پا شدی بدمون نمی آد یه چایی هم بهمون بدی.

جیمی خبر دار ایستاد و در حالی که سلام نظامی می داد گفت:

-اطاعت قربان. فرماندهء کل قوای مسللح ایالات متحده هم نمی تونه به من دستوری بده و به این سرعت اجراش کنم.

 

عضو سایت موقعیت: لس آنجلس
تاریخ عضویت: 23 دی 1390

پیام های ارسالی: 9
اعتبار: 32

136 مرتبه در 36 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 50 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 9 اردیبهشت 1391 - 10:05 ق.ظ

شهرزاد نگاه اخم آلودی به جیمی انداخت و با حرص گفت: فکر کنم این هم از تراوشات ذهن پلیسی جناب عالی بوده، بله؟ جناب آلکاپون، من هیچ نیازی به مراقبت شما ندارم. می تونم مواظب خودم باشم. لطف کنید دست ازز این کار هاتون وردارین.

-   با این انتخابی که کرردی مطمئن شدم که نمی تونی مواظبب خودت باشی. این همه مرد های خوش تییپ و خوش قیافه و پولدار و با شخصیت دور و برت هست. چرا از بین همهء اون ها این غول بی شاخ و دم رو انتخاب کردی که نه قیافه داره و نه اخلاق و نه هیچ چیز دیگه ای؟ مخصوصا با اون سابقهء درخشان و بیماری روانیش. باور کن این پسره نمی تونه برات دوست خوبی باشه. اون آدم خطرناکیه شهرزاد.

شهرزاد منفجر شد و داد زد: به تو هیچ ربطی نداره. من دلم می خواد با اون دوست باشم. بار آخرت باشه منو تعقیب می کنی و تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت می کنی. اون اگه جرمی هم کرده مجازاتش رو پس داده و الان مثل من و تو یه آدم آزاده. تو حق نداری بهش تهمت بزنی و تعقیبش کنی. فکر می کنم این ها رو خوب می دونی جناب ستوان یکم جیمز کارلسون. ضمن این که یادم می آد تو به آنا قول داده بودی دیگه کاری با من نداشته باشی.

-   سر قولم هم بودم. ولی ایین دفعه آنا خودش هم با من هم عقیده بود. وقتی دیدیم تو سوار ماشین اون نره غول شدی هر دومون به این نتیجه رسیدیم که عاقلانه ست شما رو تعقیب کنیم تا مطمئن بشیم تو صحیح و سالم رسیدی خونه.

شهرزاد نگاه تندی به آنا انداخت و پرسید: آره؟ تو هم آنا؟

آنا پیاده شد و گفت: تو برو خونه جیمی من بعدا خودم می آم.

 

 

عضو سایت تاریخ عضویت: 26 بهمن 1390

پیام های ارسالی: 137
اعتبار: 178

2489 مرتبه در 495 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 1278 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 11 اردیبهشت 1391 - 12:36 ق.ظ

نگران نباش شهرزاد تو خیلی محکم و بااراده ای. این موضوع هیچ وقت نمی تونه مشکلی برات ایجاد کنه مطمن باش می  تونی خیلی راحت باهاش کنار بیایی.

مهم نیست که تو نسبت به جیمی علاقه ای پیدا کردی مهم اینه که  تو یه دختر عاقلی و این رو خوب می فهمی که جیمی مرد زندگی تو نیست.

شهرزاد با حالتی غافلگیر شده  به فکر فرو رفت.تا ان لحظه حتی به این موضوع  فکر هم نکرده بود و این برای خودش هم خیلی  عجیب بود.

 


insta:behzadabedini



کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
0 عضو،   1 مهمان
ورود اعضا
نام کاربری:*
رمز عبور:*