آنا با تعجب گفت:
- بریم بیرون؟ مگه نگفتی کار داری و برنامهء امشب کنسل شده؟ راستی تو چرا برگشتی خونه؟
جیمی خندید و گفت:
- چه کاری مهم تر از بیرون بردن سرکار عالی؟ تو باور کردی که من ممکنه برنامهء دیگه ای رو به شام خوردن با تو ترجیح بدم؟ اگه نمی آی بالا، همون جا باش. الان می آم که بریم.
آنا با عصبانیت گفت:
- لازم نکرده بیای. تو گفتی برنامهء امشب به هم خورده و من هم واسه خودم برنامهء دیگه ای گذاشتم. مگه من بی کارم که تو هر لحظه اراده می کنی نظرت رو عوض کنی؟ اصلا چرا به جای این که مثل دیوونه ها راه بیفتی توی خیابون دنبال من بگردی، بهم زنگ نزدی بگی برات کاری پیش اومده؟
- عصبانی نشو دخترنازنین. من از کجا باید می فهمیدم تو در عرض ده دقیقه واسه خودت یه برنامهء دیگه جور می کنی؟ راستش اصلا برام هیچ کاری پیش نیومده بود. اون کارم فقط یه شیطونی بود. می خواستم اون رفیق کله شقت ببینه که اگه اراده کنم خوشگل ترین دختر دانشگاهتون حاضره با کمال میل سوار ماشین من بشه، ولی ایشون واسه من ناز می کنه و نمی خواد ریخت منو ببینه. الهه رو دم در دانشگاه سوار کردم و رسوندمش ایستگاه مترو و مثل برق برگشتم که به موقع برسم خونه و تو رو ببرم بیرون. حالا چرا نمی آی تو؟ برنامه ای که می گی واسه خودت ریختی چیه؟ نمی شه کنسلش کنی؟
آنا نگاهی به صورت بهت زدهء شهرزاد انداخت و با خشم جلوی دهانهء آیفون داد زد:
- می دونی چیه؟ فکر می کنم واسه تو بهترین کار دنیا اینه که خفه شی. دیوونه! یه دیوونهء به تمام معنایی.
صدای خندهء جیمی به گوش رسید و بعد قطع شد. معلوم بود جیمی گوشی آیفون را سر جایش گذاشته است. آنا با شرمندگی گفت:
- معذرت می خوام شهرزاد. تنبیه جیمی رو واگذار کن به من. بیا بریم خونهء شما و درسمون رو بخونیم.
- تو کاری نکردی که داری معذرت خواهی می کنی. ولی من الان دیگه اصلا حوصلهء درس خوندن ندارم. می خوام تنها باشم. برمی گردم خونه.
آنا فرمان دوچرخهء شهرزاد را کشید و داد زد:
- تو هم دیوونه تر از اونی. آخه تو چرا این قدر حساسی دختر؟ جیمی یه چرت و پرتی گفته. دلیل نمی شه که ما درسمون رو نخونیم. بیا بریم به کارمون برسیم.
شهرزاد با عصبانیت گفت:
- تو چرا نمی تونی بفهمی من چی می گم؟ من اصلا درک نمی کنم که چرا داداش تو فکر می کنه من از دیدن یه دختر خوشگل توی ماشین اون حالم بد می شه و دنبالش راه می افتم. نکنه ایشون فکر می کنه من عاشق دلخسته اش هستم و از فردا می رم خودمو به پاش می اندازم و می گم عزیزم منو ببخش. تو رو خدا دیگه الهه رو سوار ماشینت نکن. قول می دم تا ابد در خدمتت باشم. فکر می کردم بعد از اون آخرین شبی که با هم حرف زدیم، خودش فهمیده که بهتره من و اون هیچ کاری به هم نداشته باشیم. ولی انگار خیال نداره دست از سر من ورداره. تو درک نمی کنی این کار های داداشت چقدر منو حرص می ده؟ من چه جوری باید توی کلهء این آدم فرو کنم که زندگی اون، ارتباطاتش، دوست هاش و خلاصه هیچ چیزش به من ربطی نداره و برام مهم نیست؟ می ترسم آخرش مجبور بشم برای این که از دست این موجود سمج خلاص بشم، قید تو و درس و دانشگاه رو بزنم و بابام رو مجبور کنم خونه مون رو عوض کنه. ظاهرا راه دیگه ای وجود نداره که من بتونم از شر داداشت نجات پیدا کنم.
قبل از این که آنا پاسخی بدهد، در ساختمان باز شد. جیمی لای در نیمه باز ایستاد و به صورت برافروختهء شهرزاد نگاهی انداخت و با خنده گفت:
- هیچ فکر نمی کردم به این فوریت لو رفته باشم! کلی احساس پلیس بودن می کردم و به نظرم می اومد عجب نقشهء میزون و مرتبی کشیدم که مو لای درزش نمی ره. ولی انگار تو خود کمیسری!
شهرزاد به چشم های او خیره شد. نفس عمیقی کشید و با حرص گفت:
- فکر می کنم جوری داد زدم که همهء حرف هام رو شنیدین. پس یه لطفی بهم بکنید. شما رو به اون خدایی که نمی شناسیدش و به جون هر کسی که دوست دارین قسمتون می دم دور منو خط بکشید. باور کنید شما و زندگی تون واسه من هیچ اهمیتی ندارین. اگه همهء دختر های روی زمین هم واسه شما بمیرن، و شما هم تنها مرد روی کرهء زمین باشین، حاضر نیستم از این حرف ها حتی یک کلمه هم کوتاه بیام. اگه صد هزار جور از این نقشه ها هم بکشین، حتی یه سر سوزن در من تاثیری نداره. التماس می کنم دست از سر من وردارین و زندگی خودتون رو بکنید. راحتم بذارین. تمنا می کنم.
بعد فرمان دوچرخه اش را از دست آنا بیرون کشید و بدون این که حتی با او خداحافظی کند، سوار شد و با حداکثر سرعت ممکن رکاب زد.
از گذشته پند بگیر و برای آینده تلاش کن اما در امروز زندگی کن و از آن لذت ببر.