رویای خام
مدیر سایت موقعیت: 20
تاریخ عضویت: 12 شهریور 1390

پیام های ارسالی: 2193
اعتبار: 189

3078 مرتبه در 957 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 847 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 26 اردیبهشت 1391 - 03:14 ب.ظ

به مناسبت بیست و پنجمین نمایشگاه کتاب تهران

عضو سایت تاریخ عضویت: 8 بهمن 1390

پیام های ارسالی: 49
اعتبار: 61

1582 مرتبه در 293 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2325 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 4 خرداد 1391 - 06:14 ب.ظ

به سرعت به طرفشان دویدم و درست روبروی امیر که برای عروسش در ماشین را بازمی کرد ایستادم. در آن لحظه انتظار دیدنم را نداشت و از حضور ناگهانی ام شوکه شده و مات و مبهوت نگاهم کرد. چند لحظه ای بدون پلک زدن به هم خیره شدیم ولی صدای آزاردهنده ی فیلم بردار مثل مته مغز و روحم را سوراخ کرد که می گفت:خانوم چی کار می کنی برو اون طرف.

با حرص سرم را به سمتش چرخانده و به تندی گفتم: اگه خفه بشی برای همیشه باید کنار برم.

سپس به هردوی اونها گفتم: ببخشید که بی دعوت اومدم و مهمون ناخوانده ام.

مکث کردم و دندان هایم را به هم فشرده و ادامه دادم:  اومدم هم از عروس خانوم که بهش بهتان زده بودم حلالیت بطلبم و هم هدیه مو تقدیمتون کنم.

و به دنبالش با دست و دلی لرزان حلقه را ازدستم بیرون کشیده و دست امیر را گرفته و کف دستش گذاشتم و نالان گفتم: آقای مهندس ببخشید که هدیه ی من فقیرانه است ولی چون با ارزش ترین چیزیه که دارم و از طرف عزیزی برایم هدیه شده، دادمش به شما که بدونید آه این دل شکسته ضامن خوشبختی شماست. مبارکتون باشه.

و چون حرفی برای گفتن نمانده بود و تنها چیزی که منو به این عشق وصل و پایبند میکرد بهش پس دادم ، مثل یک غریبه و رهگذر ازجلوی راهشان کنار رفته و راهم را به سمت خیابان کشیدم تا هرچه زودتر از آن جهنم دور شوم، بی آنکه حواسم به این دنیای بی رحم باشد. وسط خیابان بودم که به صدای فریاد« ساحل، ساحل مواظب باش!»

لحظه ای به خودم آمدم و قبل ازاین که مجالی داشته باشم از زمین کنده شدم.


بی انتهاترین جاده دنیا، جاده معرفت است و کمتر کسی قادر به پیمودن آن است... آهای تو که آخر جاده ای سلام...



کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
0 عضو،   1 مهمان
ورود اعضا
نام کاربری:*
رمز عبور:*