بلند شد و از اتاق بیرون رفت. من هم بلا فاصله بیرون رفتم و در حالی که در را قفل می کردم، با حرص گفتم:
- مطمئن باش دیگه حرفی در این مورد نمی شنوی چون اصلا منو نمی بینی. من دیگه حاضر نیستم حتی یه لحظه تو رو با این اخلاق مزخرفت تحمل کنم.
بعد با گام هایی تند به راه افتادم. صدایم کرد:
- بسامه!
پاسخی ندادم و به راهم ادامه دادم. هنوز چند قدم نرفته بودم که از پشت سر به من رسید و دستش را روی شانه ام گذاشت و با ملایمت گفت:
- یه دقیقه صبر کن ببینم.
دستش را از روی شانه ام کنار زدم و برگشتم. صورتم داغ شده بود و می دانستم از خشم سرخ شده ام. به صورتش زل زدم و با عصبانیت گفتم:
- چی می خوای؟
لبخند زد و گفت:
- باز داری از نقطه ضعف من سوء استفاده می کنی و می خوای با قهر منو به زانو در بیاری؟
- من دیگه نه کاری با تو دارم و نه چیزی ازت می خوام. من ...
بی اختیار بغض کردم و در حالی که با خودم می جنگیدم تا اثر بغض در صدایم آشکار نشود، ادامه دادم:
- تو آزادی. می تونی بری دنبال زندگیت و با خیال راحت و بدون مزاحمت های من به کارت برسی.
دیگر توانستم با بغضی که در گلویم جمع شده بود بجنگم. صدایم لرزید و ساکت شدم. بعد دو قطره اشک با سماجت از چشمانم بیرون خزیده و روی گونه هایم چکیدند. احسان قدمی جلو آمد و یک دفعه بغلم کرد. اولین بار بود که چنین کاری می کرد. آن هم در چه جایی! وسط راهروی خوابگاه را برای این کار انتخاب کرده بود! اولین چیزی که به فکرم رسید این بود که اگر کسی از راه برسد و ما را در آن حال ببیند تا آخر عمرم خجالت می کشم. سعی کردم حصار دستانش را کنار بزنم و از بین آن ها بگریزم اما مرا محکم تر به خودش فشرد و راه فرارم را بست. سرم را به سینه اش چسباند و گونه ام را نوازش کرد و در گوشم زمزمه کرد:
- دوستت دارم دختر کوچولوی لجباز، حتی اگه تا آخر عمرت هم لج بازی و بد اخلاقی کنی محاله بتونی منو از میدون به در کنی و دست ازت بردارم.