ـــ حالا چرا از کوره در می ری؟ یعنی ظرفیت شنیدن حرف حساب رو نداری؟
بدون اینکه برگردم و نگاهش کنم گفتم: نه، ندارم.
تو داری با این کارت به دوستیمون نارو می زنی و بی خودی این قدر شلوغش می کنی. نکنه می خوای دبه دربیاری؟ بیا سوارشو این قدر اذیت نکن، خواهش می کنم.
ـــ سوار نمی شم.
ـــ احمق نشو، بیا سوار شو دارم جدی می گم.
ـــ گفتم سوار نمی شم.
ـــ تا عصبانی نشدم سوار شو. مگه با تو نیستم؟ دِ سوار شو دیگه، احمق بی شعور!
به طرفش چرخیدم و با عصبانیت فریاد زدم: شایدم تا حالا یه احمق به تمام معنا بودم که به حرف تو گوش کردم ولی از این به بعد حماقت قبلی رو نمی کنم. الانم چه جدی بگی چه شوخی دیگه سوار ماشین تو نمی شم.
نمی دونم یهویی چی شد که از کوره در رفت و بلندتر از قبل فریاد زد: برو به درک! به جهنم که نمی یای، اصلا هر قبرستونی که دوست داری برو. تو اگه دختر خوبی بودی با یه پسر غریبه دوست نمی شدی.
این رو گفت و دیگه فرصت جواب رو به من نداد و پاشو روی گاز گذاشت و به سرعت نور ازم فاصله گرفت.
....
دلم می خواست آغوش گرمی باشه و بغض سنگینم رو تبدیل به اشک های داغی کنم بلکه این همه غصه از درونم ذوب بشه. احساس کردم، تموم جسم و روحم رو به تحلیل و تهی شدنه
بی انتهاترین جاده دنیا، جاده معرفت است و کمتر کسی قادر به پیمودن آن است... آهای تو که آخر جاده ای سلام...