وقتی گرمای نفسی رو، روی گوش هام حس کردم، تازه به چشمام اطمینان دادم و کمی جسارت کردم و به چشمای کسی که گرمای نفسش گوش دلم رو پر می کرد، نگاه کردم که آروم نجوا کرد: یه کم مهربون تر رفتار کنی، نمی خورمت که... همه چشم ها زوم شده رو ما، کمی به حرکاتت حس بده، انقدر بی روح نباش.
کمی فشار بین کمر و دستش رو بیشتر کرد و من رو ، به خودش نزدیک ساخت. من فقط شاهد این رفتار ضد و نقیض اش بودم... بعد از اون همه سردی و تندی، این رفتار ازش بعید بود... دلم می خواست بگم با کدوم حرف دلنشین ات، احساس رو به دلم هدیه کردی که حالا ازم می خوای جواب بگیری!!!
.................. اینقدر نگاهش خالی از هر حرف و گفته ای بود که دل من رو هم خالی کرد. اصلا دوست نداشتم نفرتی که از اون در دلم پرورونده بودم و این همه برای بوجود آوردنش تلاش کرده بودم، با یک کشش کوچک از بین بره... اما در اون به قدری به محبت و پشت گرمی کسی احتیاج داشتم که هیچ چیزی رو نمی دیدم یا نمی خواستم ببینم... دلم پر بود از ناگفته هایی که دوست داشتم فریاد بزنم و همه رو وادار به گوش کردن اون ها بکنم تا کمی سبک بشم، برای فرار از نگاه های انزجارآور بهراد، آروم سرم رو روی شونه اش گذاشتم تا کمی این حس دوگانه ی وجودم رو که هم او را می خواست و هم دفع اش می کرد، کنترل کنم و گوش به شعر سپردم.
با تمام شدن آهنگ و روشن شدن برق ها، چشم های خیسم رو گشودم و فقط به حاضرینی دوختم که با کف زدن، ما رو همراهی کرده بودن و در آخرم...
بی انتهاترین جاده دنیا، جاده معرفت است و کمتر کسی قادر به پیمودن آن است... آهای تو که آخر جاده ای سلام...