نگاهش رابه او دوخت و او با صورتی سرخ و چشم هایی نمناک گفت:
یه بار از دستت دادم.یه بار برای همیشه .خیلی سخت بود خیلی!تقصیر تو نبود.هیچ کس تقصیری نداشت.خیلی تلاش کردم تا به خودم بقبولانم که این تقدیر بوده گرچه من هیچ وقت اعتقاد به تقدیر ندارم اما خب چاره ای نداشتم...
حالاهم چاره ای ندارم.حالاهم تو نمی تونی بامن باشی.منم اینو نمی خوام اما بذار حداقل یه کمی قلبم اروم بگیره از این اندوه بی جهت راحت بشم.
سارا علاقه من به هستی و هستی به من هیچ شبه ای نداره.اگه بابای بی مروتش سراغی ازش نمی گیره که نباید بقیه هم پاسوز گناه او بشوند و اجازه ی ارتباط هستی رو نداشته باشند.
سارا بی تفاوت و سرد گفت:خب که چی؟!تو چرا اصرار داری با بچه ی من ارتباط داشته باشی؟!
حالش منقلب شد سرش را زیر انداخت و گفت:من بهش احتیاج دارم....من بدون اون این که بخوام یا حتی برای خودم باور کردنی باشه بهش دلبسته شدم.اعتراف می کنم که هستی رو از بچه خواهر خودم بیشتر دوست دارم اما نمی دونم چرا.
سپس به سارا خیره شد و با چشم های پر از اشکش گفت:اگه دنیا و مردمش کج فهم و بی رحم هستند.اگه دوست داشتن هم نوع اونم یه کوچولوی مهربون به نظر تو عیب و عاره اگه محبت بی دلیل و صادقانه اسمش هوسه و کسی باورش نمی کنه تقصیر من نیست!تو رو خدا یه بار دیگه با جواب رد یه تیکه باقی مونده از روح و قلبم رو نشکن و له نکن!بذار هستی کنار من خوشبتی رو تجربه کنه.
insta:behzadabedini