ملیساسکوت کردوغم غریبی برچشمانش که خیره به دستش مانده بودنشست.آناهیداوراتکان دادوباهیجان گفت:
-ادامه بده...بگوبعدچه شد؟فرمانده چه کرد؟
- من دیوانه واردرحالیکه ازخشم تهمتی که به من زده بودبدنم می لرزیدگفتم که هیچ مردی جزتوتابه حال دستش به من نرسیده .شایدجرات کنم جام زهربه خوردت بدهم یانیمه شب باتبرتکه تکه ات کنم ولی هیچگاه نگذاشته ام دست ناپاک مردی به من برخوردکند.
ملیساکه گویی باخودش سخن میگفت آهسته ادامه داد:
- مازیاردستانم رادردست گرفت ومرابه سوی خودکشیدوباتمام قدرتش مرادرآغوش گرفت.فقط برای یک لحظه کوتاه وسپس مرارهاکردآناهیت...کاش اورامی دیدی اشک درچشمان مغرورش نشسته بودوبابغضی که هنوزهم باورش نمیکنم گفت:
- میدانستم ... فقط میخواستم اززبان خودت بشنوم
.
.
.
.
سکوتی طولانی برقرارشد.سپس ملیسادرچشمان آناهیت خیره شدوگفت:
- فکرمیکنی اوازروی علاقه این کارهاراانجام داده یاغیرت؟
- آرزومیکنیدازروی علاقه باشداین طورنیست؟
- اومانندمن قلبی برای عاشق شدن ندارد.
ملیسازانوانش رادرآغوش گرفت وسرش رابرآن گذاشت.آناهیت درکنارپنجره ایستادوبه دوردستهاخیره شد.نمیدانست حالی که چشمان رسوای ملیساپرده ازاسرارقلبی اش برداشته چه دلیلی داردبه خودوبه اودروغ بگوید.قلب ملیسابرای اولین بار به لرزش افتاده بودولی همچنان نمیخواست باورکندکه مشتاق مهروتوجه مازیاراست.
درست متر کن !
آدم ها هم قد خودشان اند
نه هم قد تصورات تو
**********
...... یه روزی
...... یه جایی
...... به هردلیلی
اگرازته دل قلبت خندید
برای من هم تعریف کن