آب دهنمو قورت دادم. کمی جابجا شدم و گفتم:
- ولی علاقه ای که بینمون هست نمیذاره سختی زندگی بهمون قالب بشه. مگه همه از اول داشتن؟ زحمت کشیدن، سختی رو تحمل کردن تا به آرامش یا آسانی رسیدن. همین حاجی مگه از اول حجره داشته، اون هم شاگردی کرده تا رسیده به اینجا که هست. عطا هم نوهء همون مرده، جربزه کار داره، شاید روزگار بهمون تنگ بیاد ولی سر نمی یاد.
- واقعا؟! این طوری فکر میکنی؟ لابد اگه یه روزی عرصه بهتون تنگ بیاد و به جای غذای جان یه کم از عشق خودت و یه کم از عشق عطا چاشنی میکنی و غذای روح میخوری. بس کن سپیده، اگه کس دیگه ای این حرفو میزد قبولش برام راحت تر بود. عزیزم تو که سر اندر پات مارک معروف روزه، بوی عطر خداد تومنیت آدمو بی هوش میکنه. اگه غیر از اینه بگو که اشتباه کردم.
هوای آن محیط سنگین شده بود. نمی تونستم نفس بکشم. تحمل این حرفها اون هم در مورد عطا واقعا بی انصافی بود. کیفمو برداشتم و بلند شدم که برم. همایون گفت:
- سپیده کجا؟ من که هیچ نتیجه ای نگرفتم! تو گرفتی؟
- حالم داره به هم میخوره. به هوای بیرون احتیاج دارم.
- قهوه تو نخوردی.
- نمیخورم. باید برم دیر شده. تا من برسم خونه ساعت هشت و نیم میشه.
من خوش خیالو بگو ماشین نیاوردم به هوای این که خانم خانما معرفت به خرج میده و منو میرسونه.
موندم چی بگم. سرم به شدت درد میکرد. چشام میسوخت. با بی حوصلگی گفتم:
- واقعیت اگه میتونستم ماشین رو همین جا می ذاشتم و با تاکسی میرفتم. اصلا حوصله رانندگی ندارم.
- میخوای من برسونمت؟
- بازم میگم. اول تو رو میرسونم خونتون بعد خودم میرم. حالا چی میگی؟
واقعا حوصله کلاج و ترمز نداشتم. از سر ناچاری گفتم:
- به یه شرط.
- هر شرطی باشه قبول.
- فقط سکوت، دیگه در مورد هیچ کس حرفی نزنیم.
- باشه، هر چی تو بگی.
همایون پول میز رو حساب کرد و اومدیم بیرون. سوئیچ ماشین رو بهش دادم. قبل از این که بشینه کتش رو در آورد. همایون هم مثل عطا چهارشونه بود. نشست، صندلی رو کمی داد عقب تر، استارت زدو ترمز دستی رو خوابوند و گفت:
- سپیده همیشه عادت داری گوشیتو جا بذاری؟ بیا، وسط کنسول جا مونده.
گوشیمو گرفتم و سریع گذاشتم تو جیب کوله ام.
- حداقل یه چک میکردی شاید بهت زنگ زده باشن. میدونی چند ساعته تو ماشین جا مونده؟
- اشکال نداره میرم خونه نگاه میکنم، عجله ای ندارم.
راستش از ترسم نگاه نکردم یه وقت عطا زنگ زده باشه یا که مسیج داده باشه. همایون آروم رانندگی میکرد. یاد اون روز افتادم که عطا از شلوغترین خیابونها میرفت که شاید کمی دیرتر برسیم خونه.
من برای متنفر شدن از کسانی که از من متنفرند وقتی ندارم، چون دارم به کسانی محبت میکنم که دوستم دارند.