هم نفس
مدیر سایت موقعیت: 20
تاریخ عضویت: 12 شهریور 1390

پیام های ارسالی: 2193
اعتبار: 189

3078 مرتبه در 957 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 847 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 12 مهر 1391 - 10:21 ب.ظ

هم نفس اثری از مینو حمیدی

Ana
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 دی 1390

پیام های ارسالی: 97
اعتبار: 96

2629 مرتبه در 456 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2332 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 14 مهر 1391 - 04:50 ب.ظ

با خیالی آسوده گفتم:

بله بلدم,همیشه مامان و پری وقتی نماز می خونند میبینم. تازه کلاس سوم ابتدایی هم موقع جشن نماز ,نماز خوندن رو یاد گرفتم.

احسان نگاهی به آشپزخونه انداخت و دوباره به من گفت:

پس خوش به حال مامان و پری.

با حسادتی که از درون داشت قلبم رو تیکه پاره میکرد,با لحنی دلخور گفتم:

چرا خوش به حالشون؟

چون اینقدر خدا دوستشون داره که در روز چند بار می خواد با اونها خلوت کنه و صداشون رو بشنوه,درست مثل دو تا عاشق و معشوق که هر چی با هم خلوت کنند از هم سیر نمیشن و برای ملاقات بعدی بی قرارن.

همانطور که از خجالت سرم را به زیر انداخته بودم از طرز صحبت کردنش احساس آرامش خاصی بهم دست داد...


هیچ کس همراه نیست.....تنهای اول
عضو سایت تاریخ عضویت: 8 بهمن 1390

پیام های ارسالی: 49
اعتبار: 61

1582 مرتبه در 293 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2325 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 15 مهر 1391 - 02:56 ب.ظ

همان طور با لباس خواب پایین آمدم و در یخچال را باز کردم و یک پاکت شیر که در یخچال بود را درآوردم و یک لیوان از توی کابینت برداشتم و یک لیوان پُر شیر ریختم و خوردم، داشتم لیوان دومی را پر می کردم که صدای آرام احسان را از سمت در آشپزخانه شنیدم که گفت:

- هنوز نخوابیدی؟

با دستپاچگی شیر و لیوان را روی کابینت قرار دادم و با دست هایم جلوی سینه ام را گرفتم. از بس که لباس های پوشیده تنم کرده بودم احساس می کردم لباسم بد است. احسان که متوجه معذب بودن من شده بود به جای اینکه بیرون بره آرام، آرام به من نزدیک می شد این قدر به من نزدیک شده بود که تمام تنم شروع به لرزیدن کرد به آرامی در گوشم گفت:

- چرا می لرزی؟

انگار خفه شده بودم حتی یک کلمه از حنجره ام خارج نمی شد به آرامی یک جمله از دهانم خارج شد و گفتم:

- خواهش می کنم برو کنار.

این قدر این جمله رو آروم بیان کردم که فکر می کنم با اون حالی که احسان داشت اصلا نشینید که چی گفتم ولی چرا شنیده بود چون گفت:

- چرا ؟ مگه زن من نیستی؟ پس مشکلت چیه؟

با ترس گفتم:

- ولی این کافی نیست . من و تو فقط محرم هم هستیم.

اگر یک درصد احساس می کردم حرکتش از روی علاقه است مخالفت نمی کردم اما گفتم:

- من پیش تو امانتم. خواهش می کنم ادامه نده.


بی انتهاترین جاده دنیا، جاده معرفت است و کمتر کسی قادر به پیمودن آن است... آهای تو که آخر جاده ای سلام...



کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
0 عضو،   1 مهمان
ورود اعضا
نام کاربری:*
رمز عبور:*