همان طور با لباس خواب پایین آمدم و در یخچال را باز کردم و یک پاکت شیر که در یخچال بود را درآوردم و یک لیوان از توی کابینت برداشتم و یک لیوان پُر شیر ریختم و خوردم، داشتم لیوان دومی را پر می کردم که صدای آرام احسان را از سمت در آشپزخانه شنیدم که گفت:
- هنوز نخوابیدی؟
با دستپاچگی شیر و لیوان را روی کابینت قرار دادم و با دست هایم جلوی سینه ام را گرفتم. از بس که لباس های پوشیده تنم کرده بودم احساس می کردم لباسم بد است. احسان که متوجه معذب بودن من شده بود به جای اینکه بیرون بره آرام، آرام به من نزدیک می شد این قدر به من نزدیک شده بود که تمام تنم شروع به لرزیدن کرد به آرامی در گوشم گفت:
- چرا می لرزی؟
انگار خفه شده بودم حتی یک کلمه از حنجره ام خارج نمی شد به آرامی یک جمله از دهانم خارج شد و گفتم:
- خواهش می کنم برو کنار.
این قدر این جمله رو آروم بیان کردم که فکر می کنم با اون حالی که احسان داشت اصلا نشینید که چی گفتم ولی چرا شنیده بود چون گفت:
- چرا ؟ مگه زن من نیستی؟ پس مشکلت چیه؟
با ترس گفتم:
- ولی این کافی نیست . من و تو فقط محرم هم هستیم.
اگر یک درصد احساس می کردم حرکتش از روی علاقه است مخالفت نمی کردم اما گفتم:
- من پیش تو امانتم. خواهش می کنم ادامه نده.
بی انتهاترین جاده دنیا، جاده معرفت است و کمتر کسی قادر به پیمودن آن است... آهای تو که آخر جاده ای سلام...