سلام...!
من اومدم!............وا ! یا خدا نداره که!!
آخه انگار منم باید یه چگونه نمایشگاه خود را گذراندید بنویسم.....نه اصلا میمونه رو وجدانم!!
والا ما دیروز صبح، یعنی 5شنبه، هی گفتیم بریم نریم؟کی حال داره؟؟...اما خب اخبار 4شنبه ی بچه ها دلمو آب کرده بود و....دیگه ساعت 12 تازه راه افتادم...
رسیدم و...مستقیم گرفتم و رفتم تا رسیدم غرفه نشرعلی...یعنی دریغ از یک دونه غرفه ی دیگه که من نگاهش کرده باشم!!..همچین آدمیم من...
تا رسیدن به نشر...اصلا کیف کردم که بین غرفه های راهرو غرفه ی خودمون شلوغتر از همه بود....خعلی خوب بود!
هیچی دیگه...قدرتی خدا هیچکسم نمیشناختم که من طفلکی!...خریدموکردم و از همون آقاهه پرسیدم نویسنده ها نیومدن؟! اون آقاهه ام فلش زد به سمت چپ بنده...
خانمای محترم رو دور زدم و رفتم اونطرف و دیدم خانوم منجزی نشستن و مشغول امضا دادن هستن...دورشونم شلوغ بود خو!من کجا میرفتم؟!...حالا هی وایستا که ملت برن...نمیرفتن که...
بعد ییهو فهمیدم خانمی که 2 ساعته کنارشون وایستادم خانوم بهارلویی هستن!...خو نمیدونستم که...دیگه سلام و احوال پرسی و...
بعدم گوش دادن به صحبت های خانوم منجزی...تا بالاخره نگاهشون افتاد به من و منم تازه سلام!...ایشونم که شرمنده ام کردن...میدونین؟تا حالا یه نویسنده ماچم نکرده بود!...که بحمدالله حاصل شد و من آرزو به دل نموندم...
ایچی دیگه امضامم گرفتم و...دیدم ول نمیکنن خانوم منجزی رو که...یه نگاهی چرخوندم ببینم کسی رو میشناسم؟!...دیدم یه دختری شبیه عکسی که به لطف گندم جون از سپیده دیده بودم داره میاد...طفلک عجله داشت و منم که جلوش نازل شدم...دیدم آره خود سپیده جون خودمونه...عزیـــــــــــــــــــــزم.....
سپیده رفت و منم همچنان...! بار الها....پس بقیه کوشن؟!!...
یکهو نگاهم افتاد به یه خانمی که از رو همون عکسِ نامبرده تشخیص دادم نیلوفر جون باشه...رفتم جلو دیدم خودشه....آخی چقدرم مهربون...با آغوش باز...
محیا و سمانه جونام بودن...همه ام خوش برخورد...بعدم سمیه جون رو دیدم....البته خودم دیگه با اطمینان شناسایی کردم مامان ماهانو...وای چقدر سمیه جون باحاله...یعنی اگه از نزدیک ندیدینش نصف عمرتون بر فناست....
دیگه؟!..آهان بعدم طیبه جون رو دیدم...طیبه جونِ فرشی...ایشونم که رسالت خاله بودن رو به اتمام رسونده بودن...خدا بده از این خاله جونا...البته دلتون نخواد خودم 5 تاشو دارم!
بعد دنبال خانوم امیرجهادی بودم که گفتن قراره یک ساعت دیگه بیان...
منم موندم چه کنم؟دلم نمیاد که نبینمشون...موندم پیش دوستان...نشستیم بروشوری که سمیه جون برام گرفته بود رو ورق میزدیم و نظرگیری میکردیم...منم با اون نظرام که نزدیک بود کتک بخورم...این خوبه!...اینم خوبه!...اینم که خووووووب...!
آقا راستی!سمیه جون مثلا پشت سرم داشتن میگفتن الهه الان چقدر با تالار فرق میکنه!میگم مگه من چه جوریم؟!...میگه اونجا شیطونی...ومن :
غرض از توصیف این قسمت.........عایا شماهم همین فکر رو میکنید؟!......
یکی بیاد منو از برق بکشه وگرنه ولم کنن تک تک حرفامونم مو به مو مینویسم.....!!!
خلاصه دیگه محیا جان اومدن ِ خانوم امیرجهادی و دختر گلشون رو اعلام کرد و دیگه رفتیم پیششون...
الان که دارم فکر میکنم میبینم شاید سحر جون درست میگه و من موقع سلام دادن خودمو معرفی نکردم!نمیدونم واقعا!..بازم ببخچید...
ولی آقا....من چقدررر دوستشون داشتم...زیادا....روم نشد محکم ماچشون کنم!
بعدم دیدم ای دل غافل خانوما منجزی و بهارلویی رفتن!..بد شد آخه خداحافظی نکرده بودم...از همین تریبون عذرخواهی میکنم...
بعد الناز جون اومد...به من میگه تو همون الهه ی تالاری که هی نوشته میذاره؟!...........ما مخلصیم!
بهش میگم منظورت چی بود؟یعنی چی راجع به من فکر میکردی؟!! میگه فکر میکردم یه دختر شیطونی که هی ام میخواد همه چی رو توضیح بده...!من همچنان فداتم...
پر بی راهم نگفت که...به قول سپیده بالاخره هرکس یه خصوصیاتی داره....منم که.........................
پس با عرض شرمندگی و عذرخواهی از جمیع اهالی تالار من دیگه توضیحاتم رو...ادامه نمیدم؟!...نه باو...همچنان ادامه داره!.....
رفتیم غرفه گردی و....منم که اصلا حسش نبود کتابای نشرای دیگه رو ببینم...پس خدا این نیمای ما رو واسه چی آفریده؟!...همون کتابفروشیمون رو میگم...دلش میشکنه خب!...
اومدیم جلو نشر خودمون و با النازی به خلق خدا در انتخاب رمان کمک کردیم...بروشوره عزیزم رو هم دادم کلی باهاش حال کنن!...کلی ام واسه کتابای علی تبلیغ کردیم....البته بیشتر الناز جون...قابل توجه مدیر جان...!
و آما.....غرفه یه کم خلوت شد و الناز گفت بریم منم خرید کنم...رفتیم و دیگه عرض ادب به آقای ادمین...من یادم نیست وقت کردم بعد از سلام چیز دیگه ایم بگم یا نه که ایشون گفتن: من با شما تلفنی صحبت کردم.....
من :
به قول یه عزیزی من کلی خرجالت خوردم!!....
آخه نمیدونین که!من سر خرید اینترنتی کتاب انقـــــــــــــــــــده این طفلکیارو اذیت کردم!!...بابا خو من چه میدونستم ایشون همون آقاهه بوده!...
ماشاالله چه حافظه ایم دارن...بعد انگار کل نشر رو ایشون میچرخوننا....خدا قوت دارن...بزنم به تخته......
(چاپلوسی در لفافه رو داشتین؟!).....
حالا من الان هرچی دارم فکر میکنم احساس میکنم توهم زده بودم که پدر شدنشون رو تبریک گفتم...
پس همینجا دوباره یا شایدم برای بار اول تبریک میگم قدم نورسیده رو....همیشه به شادی.... (به جان خودم من این جمله رو یه جا گفتم!)
آلزایمرم بد دردیه ها...
بعدم دیگه کم کم رفع رحمت کردیم....نخیر درست تایپ کردم....رحمت رو...
حالا اینطور که از شواهد پیداست انگار مریم جونم نمایشگاه بوده و من ندیدمش!....
خیــــــــــــلی ام دلم میخواست بقیه ی هم تالاری ها و نویسنده جونا رو میدیدم....نشد خو....
حالا 2 نفر از من تقاضا داشتن ببرمشون نمایشگاه....شاید دوباره گول خوردم اومدم....
و یه اعتراف بعد از این همه پرحرفی....اومدم خونه....اینکه میخواستم از کمر و زانو درد گریه کنم که هیچ....ولی قاطی بودم!! نافرم.....
احتمالا واسه شلوغی بوده...و خستگی....انقدرم که تنه زدن بهم....دیگه میخواستم ملتو کتک بزنم......نمیدونم واقعا...
اما انگار هنوز دوستایی پیدا میشن که حرفاتو بشنون و حالتو خوب کنن...و همینطور برات تجویزای خوب کنن.....
ایچی دیگه الان خوب شدم و دیدم نمیشه وراجی نکنم!...سپیده جونی بیا ببین به کی میگن پرحرف.....
اینم از نمایشگاه رفتن من...
میخواین من برم دیگه!.............یعنیا...این حرفم جون میده واسه پَ نَ پَ.....!
برام دعا کنید...دعاهای شماها خوب میگیره....لازم دارمش.......
رفتم دیگه.....همچنان برام عزیزید............بابــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــای....
ای جان غم گرفته...بگو دور از آن نگاه، در چشمه کدام تبسم بشویمت......