صفحه:   1
نمایش:   1 - 30
تعداد کل صفحه:   2
تعداد کل موضوع ها:   54


<<    <      >    >>
   صفحه:
1 2 

غرفه نشر علی در بیست و ششمین نمایشگاه کتاب تهران
مدیر سایت موقعیت: 20
تاریخ عضویت: 12 شهریور 1390

پیام های ارسالی: 2136
اعتبار: 189

3078 مرتبه در 957 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 847 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 3 اردیبهشت 1392 - 12:39 ب.ظ

غرفه نشر علی در بیست و ششمین نمایشگاه کتاب تهران

عضو سایت تاریخ عضویت: 17 آذر 1390

پیام های ارسالی: 161
اعتبار: 493

3992 مرتبه در 664 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2647 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 3 اردیبهشت 1392 - 06:20 ب.ظ

و آدرسش؟!


من برای متنفر شدن از کسانی که از من متنفرند وقتی ندارم، چون دارم به کسانی محبت میکنم که دوستم دارند.
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 فروردین 1391

پیام های ارسالی: 2
اعتبار: 13

222 مرتبه در 50 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 69 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 3 اردیبهشت 1392 - 06:34 ب.ظ

سلام. با عرض پوزش،منظور از این صفحه چیه؟!!!به فکر فرو رفتن

در حضور نشر پر طرف علی در نمایشگاه که شکی نیست. ذوق باز کردن صفحه از دیدن آدرس و رهایی از سردرگمی در نمایشگاه است و بس...

؟؟؟؟؟؟


در هیاهوی زندگی دریافتم چه دویدن هایی که تنها پاهایم را از من گرفت, در حالی که گویی ایستاده بودم. چه غصه هایی که فقط باعث سپیدی موهایم شد, در حالیکه قصه ای کودکانه بیش نبود. دریافتم کسی هست که اگر بخواهد می شود و اگر نه نمی شود."به همین سادگی" کاش نه می دویدم و نه غصه می خوردم و تنها... او را می خواندم.
عضو سایت تاریخ عضویت: 5 آذر 1390

پیام های ارسالی: 17
اعتبار: 12

604 مرتبه در 118 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 282 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 3 اردیبهشت 1392 - 11:27 ب.ظ

به فکر فرو رفتن

مدیر سایت موقعیت: 20
تاریخ عضویت: 12 شهریور 1390

پیام های ارسالی: 2136
اعتبار: 189

3078 مرتبه در 957 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 847 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 4 اردیبهشت 1392 - 08:17 ق.ظ

با سلام .ظرف چند روز آینده آدرس دقیق غرفه مشخص خواهد شد اما هدف از باز کردن این بخش مثل سال گذشته دوستان در بازدید های خود از غرفه نشر علی دیدگاه ها و نظرات خود را در این بخش اعلام می دارند .

عضو سایت تاریخ عضویت: 15 مرداد 1391

پیام های ارسالی: 59
اعتبار: 28

1181 مرتبه در 208 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 1032 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 4 اردیبهشت 1392 - 10:54 ق.ظ

دست گلتون درد نکنه...مرسی


جائی در پشت ذهنت به خاطر بسپار ، که اثر انگشت خداوند بر همه چیز هست.
عضو سایت تاریخ عضویت: 17 آذر 1390

پیام های ارسالی: 161
اعتبار: 493

3992 مرتبه در 664 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2647 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 4 اردیبهشت 1392 - 02:38 ب.ظ

سلام دوستانبغل کردن

آقا ما از قبل زنبیل گذاشته بودیم! احتمالا یه عده میخوان همچین چیزی بنویسن و ما زودتر مینویسیم که زحمتشون کم بشه!  پوزخند بزرگ

اینو به حساب پیشگویی از نوع نوستراداموسیش بذارین!مهمانی

غرفه خیلی کوچولو بود طوری که تا سقف کتاب چیده بودن و اون جلو فقط واسه ایستادن دو سه نفر آدم خیلی لاغر باربی جا بود. رویا پردازی

مسئولین غرفه خیلی ماه و خوب و دوست داشتنی بودن  و با اون همه ازدحام و شلوغی و جمعیت با مهربونی جواب ملتو میدادن.ابزار علاقه مردم سه پشته جلوی غرفه وایساده بودن و صدا به صدا نمیرسید. موسیقیعین دور ضریح همه سعی داشتن از هر راهی خودشونو زودتر برسونن اون جلو جنگو بتونن تا جایی که جیبشون اجازه میده، از کتابای عالی نشر علی بخرن و فیضی از نمایشگاه برده باشن. کف کردن دهان

کتابای نشر از جدید و قدیمی همه شون با طرح جلدای خوشگل ردیف شده بودن و به آدم چشمک میزدن و تصمیم گرفتن خیلی سخت بود.سکوت  به هر حال با کمک و راهنمایی همکاران نشر ما چند جلد کتاب خریدیم که یکی یکی میخونیم و لذت میبریم و بعد در قسمت روزنگار مینویسیم. تشویق

آهان راستی آقای نوری رو هم دیدیم. یه آقای خیلی جوون و خوش قیافه بودن چشمکو من اصلا فکر نمیکردم مدیر مسئول نشر این قدر جوون باشه. واقعا باید بهشون تبریک بگم. شصت بالایه خانم خوشگل جوون چشم ابرو مشکی با قیافهء تیپیک دلنشین شرقی هم اونجا بود که قیافه اش خیلی به دلمون نشست مژه بهم زدن و بعد که صداش کردن خانم نوری، فهمیدیم حتما زن اقای نوریه و دیگه کلی تعجب کردیم که این آقای نوری با این سن کم  هم مدیر نشره و هم ازدواج کرده. البته یکی از دوستام قبلا رفته بود نشر علی کتاب بخره و میگفت آقای نوری یه آقای جا افتاده ست ولی فکر کنم اشتباه میکرده چون ما با چشم خودمون دیدیم فوقش 25 سالشون بود. این دوستم همیشه در تشخیص سن و سال آدما اشتباه میکنه! خمیازه تازه اون دوستمون میگفت دختر آقای نوری هم که چشم ابرو مشکیه و خوشگله توی نشر بوده ولی خب معلومه که یه آقای 25 ساله نمیتونه دختر به این بزرگی داشته باشه، پس دیگه مطمئن شدم که اشتباه میکرده!خجالت کشیدن

یکی دو نفر از نویسندگان نشر هم بودن که پشت کتابا قاییم شده بودن و جا نبود بیان جلو و ما از دور با هم بای بای کردیم. خداحافظی البته زیاد نشد خوب ببینمشون. فقط دست یکیشونو دیدم و گوشهء روسری و چشم چپ اون یکی رو. شگفت زده شدن من هم خیال دارم در آینده رمان بنویسم و شنیدم به دلیل کوچیک بودن غرفه، نشر تصمیم گرفته از این پس نویسندگانش رو با شرایط وزن ایده آل انتخاب کنه و بدجور رفتم تو خط رژیم!!!!پختن


من برای متنفر شدن از کسانی که از من متنفرند وقتی ندارم، چون دارم به کسانی محبت میکنم که دوستم دارند.
عضو سایت تاریخ عضویت: 15 اسفند 1391

پیام های ارسالی: 34
اعتبار: 0

54 مرتبه در 35 ارسال مورد تشکر قرار گرفته.
تاریخ ارسال: 4 اردیبهشت 1392 - 04:39 ب.ظ

مسئولین غرفه انتشارات علی حرف ندارن مثل انتشارات خوب علی امیدوارم امثال هم راهنمای خوبی برام باشن برا انتخاب کتابهاتشویق

مدیر سایت موقعیت: 20
تاریخ عضویت: 12 شهریور 1390

پیام های ارسالی: 2136
اعتبار: 189

3078 مرتبه در 957 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 847 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 8 اردیبهشت 1392 - 02:02 ب.ظ

با سلام

 

 در سالن شبستان

 

              راهرو 16 غرفه 27

 

                                                                                              منتظر شما عزیزان هستیم.

 

 

عضو سایت موقعیت: تهران
تاریخ عضویت: 13 اسفند 1390

پیام های ارسالی: 12
اعتبار: 2

215 مرتبه در 40 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 415 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 10 اردیبهشت 1392 - 11:48 ق.ظ

admin2 نوشت:

با سلام

 

 در سالن شبستان

 

              راهرو 16 غرفه 27

 

                                                                                              منتظر شما عزیزان هستیم.

 

 

به به.. خیلی هم خوووب...

خوب من از اون جایی که قراره ده روزه نمایشگاه رو اون جا باشم و دیروز هم پیشاپیش نمایشگاه بودم.. سر که زدم هنوز غرفه علی چیده نشده بود.. وگرنه قصد داشتم عکسی از چیدمان کتاب ها یک روز قبل از نمایشگاه براتون بزارم ...

امیدوارم امسال سال خیلی خوبی برای هم نشر علی و هم کتابهای تازه چاپ و کلا نمایشگاه باشه...

 

 


برای چشمانم که از آرزوی تو پر است...هزار پرنده نذر کرده بودم آزاد کنم...تا پرواز را از روی ریل های قطاری که از من دوره شده آغاز کنی...از روی سوت ایستگاه...
مدیر سایت موقعیت: 20
تاریخ عضویت: 12 شهریور 1390

پیام های ارسالی: 2136
اعتبار: 189

3078 مرتبه در 957 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 847 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 10 اردیبهشت 1392 - 10:40 ب.ظ

سلام نارین عزیز چقدر خوب که این مورد مطرح کردی غرفه روز 9 اردیبهشت کامل شده بود دوستان دقت داشته باشید به انتهای راهرو 16 که نزدیک میشید بالای پله ها غرفه دوم سمت چپ غرفه نشر علی .اونجا منتظرتون هستیم ممنون که این مورد مطرح کردی تا دوستان داخل شبستان راحت غرفه رو پیدا کنن.

عضو سایت موقعیت: تهران
تاریخ عضویت: 13 اسفند 1390

پیام های ارسالی: 12
اعتبار: 2

215 مرتبه در 40 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 415 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 10 اردیبهشت 1392 - 10:44 ب.ظ

admin2 نوشت:

سلام نارین عزیز چقدر خوب که این مورد مطرح کردی غرفه روز 9 اردیبهشت کامل شده بود دوستان دقت داشته باشید به انتهای راهرو 16 که نزدیک میشید بالای پله ها غرفه دوم سمت چپ غرفه نشر علی .اونجا منتظتون هستیم ممنون که این مورد مطرح کدی تا دوستان داخل شبستان راحت غرفه رو پیدا کنن.

سلام..

خواهش می کنم.. پس من فرصت رو از دست دادم .. حیف شد... البته من دیروز تا نزدیک ظهر در نمایشگاه بودم و ...

هرچند با توجه به ارقام چهاررقمی کمی سخت بود پیدا کردن غرفه تو راهروهای شلوغ و پر رفت و آمد دیروز.. اما مرسی بابت اشارتتون به محل غرفه... فقط حیف شد از اینکه نتونستم غرفه رو پیدا کنم و عکس بگیرم... خیلی دوست داشتم دوستان هم از حال و هوای روز چیدمان و اون شلوغ پلوغی روزای قبل نمایشگاه هم تصویری داشته باشند.. انشااله سال بعد...

 

 


برای چشمانم که از آرزوی تو پر است...هزار پرنده نذر کرده بودم آزاد کنم...تا پرواز را از روی ریل های قطاری که از من دوره شده آغاز کنی...از روی سوت ایستگاه...
عضو سایت موقعیت: 24
تاریخ عضویت: 24 آبان 1390

پیام های ارسالی: 110
اعتبار: 210

2492 مرتبه در 401 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 4584 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 12 اردیبهشت 1392 - 08:45 ق.ظ

اِهم ...اِهم

سلام به همه ی دوست جونای تالاری

عاقا . ما امروز نمایشگاه رو برای خودمان افتتاح کردیم و راس ساعت 9:20 آنجا بودیم . زمان را گذراندیم تا نزدیک ده درهای شبستان باز شد و ما وارد گشتیم . اندکی در میان راهرو ها قدم زدیم  . و از جلوی غرفه علی رد شدیم و گذشتیم !! چون منتظر نیلو جانمان بودیم خرید نکردیم .

از نشرهای دیگه خرید کردم که نیلو جانمان اس داد که کمی دیرتر می آید چون هنوز رامبد خان از خواب بیدار نشده اند . ما به غرفه علی  برگشتیم و کتاب هایمان را خریدیم . اما امسال برعکس پارسال با ادمین بسیار خوش حال و مهربان مواجه شدیم. بعد از اندکی زمان طولانی !!! نیلو جانمان را جستیم که با رامبد و خانم مهربان و زیبای برادرشان آمده بودند . پریدیم در آغوش یکدیگر و کلی ذوق کردیم . در همین زمان فرناز جانمان هم زنگیدن که ما درراهرو 21 هستیم . پس منو نیلو هم به او پیوستیم و دوباره مراسم بغل و ماچ را اجرا کردیم . رامبد جان بنای ناسازگاری با مادر خویش را گذاشته بودند . پس نیلو او را به همراه خانم برادرشان فرستاند که بروند . خلاصه سه نفری به گشت و گذار و خرید پرداختیم که محیا جانمان اس داد که آمدنش کنسل شده است غمگین . اندک زمانی بعد مریم جان احمدی اس دادند که در غرفه علی هستند پس بدو پیوستیم و در کمال ناباوری دیدیم که مهناز جان ( که خانومی بس زیبا بودند . ماشالله ) به همراه دوستشان آنجا بودند و خانم فرشته صفری هم بودند که کلی باعث خوشحالی ما شدند و دیگر این که ایشان هم بسیار زیبا و خوش پوش و قد بلند بودند .  آنگاه یکی از مسئولین غرفه برای ما شیرینی آوردند . سپس ادمین عزیز هم از غرفه بیرون آمدند و به جمع ما پیوستند و کمی صحبت نمودند و ما را خوش حال تر کردن . در همین حین چشم ما به جمال دو خانوم بسیار زیبا روشن شد ( انگاری مراسم میس ورد 2013 در آنجا برگزار بود . جمع زیبا رویان جمع بود ) سپیده ی عزیزتر از جانمان و مادر بسیار زیبایشان (پارسال هم به زیبا بودن ایشان اشاره کرده بودیم ) ما خودمان را در آغوش سپیده به زور چپاندیم و دیگر کلی ذوق مرگ شدیم ( خودم ها )خندان . خلاصه کلی خوش گذراندیم . آهان یادم رفت ساعتی قبل از ورود سپیده جان . خواهر بنده هم به جمع ما پیوستند . مادر سپیده جان شیرینی بس عالی آورده بودند که در عکس ذیل در دستان بنده مشاهده میشود .خلاصه زمان وداع فرا رسید من بیشتر از 6 بار با همه خداحافظی کردم اما نمی رفتم چون دلم نمی آمد . آهان یک چیز دیگر : آقا بهزاد هم آمدند اما با یک چهره جدید !!!! چون شکل پارسالشان نبودنمغشوش

این هم تنها عکسی که فعلا موجود است . ایستاده از راست :خودم که شکل خودم نیفتاده ام !! خانم پیرزاده عزیزم . خانم فرشته صفری زیبا روی . خانم مریم احمدی گلمان .سپیده ی عزیزمان . و نیلوفر بانو گل سرسبد تالار

فرناز جانمان در این عکس نیست چون داشتند کتاب آقا بهزاد را امضا می کردن به زودی عکسی با حضور ایشان حتما خواهیم گذاشتابزار علاقه

به بزرگی خودتان بی کیفیتی عکس را ببخشیدمژه بهم زدن


آرام تر سکوت کن .... صدای بی تفاوتی هایت هلاکم می کند .
عضو سایت تاریخ عضویت: 24 شهریور 1390

پیام های ارسالی: 6
اعتبار: 27

529 مرتبه در 101 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 448 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 11 اردیبهشت 1392 - 06:47 ب.ظ

سلام به همگی دوزجونا.چه اونایی که منو میشناسن چه اونایی که نمیشناسن.یاد میتینگ پارسال بخیر.حیف که امروز نتونستم بیام:(بچه هایی که رفتین کتاب خانوم منجزی اومده بود؟


زندگی باور میخواد ان هم از جنس امید.که اگر سختی راه به تو یک سیلی زد یک امید قلبی به تو گوید که خدا هنوز هست!
عضو سایت تاریخ عضویت: 30 شهریور 1390

پیام های ارسالی: 7
اعتبار: 3

91 مرتبه در 20 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 27 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 11 اردیبهشت 1392 - 07:37 ب.ظ

سلام به همه...منم امروز رفتم نمایشگاه به هوای دیدن نویسندگان محترم به ویژه خانم نخعی عزیز،اونم با کلی عجله ولی خب...هیچ کدوم از نویسنده هارو ندیدمگریهچون فقط پنج دقیقه دیر رسیدم و مسئولین گفتن که پیش پای من رفتن.ولی خداروشکر امروز خیلی خلوت بود و من راحت خریدامو کردم.غرفه نشر علی هم که همچنان کوچیک بود...در جواب دوست عزیزم:بله کتاب جدید خانم منجزی عزیزم هم اومده بود.

عضو سایت تاریخ عضویت: 17 آذر 1390

پیام های ارسالی: 161
اعتبار: 493

3992 مرتبه در 664 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2647 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 12 اردیبهشت 1392 - 12:20 ق.ظ

ما امروز رفتیم نمایشگاه!چشمک

حکیم از همون نزدیکیهای خونه ترافیک بود و ما یه ربع هم دنبال جای پارک گشتیم و البته شکر خدا تونستیم ماشینو بذاریم تو یکی از کوچه های دور و بر نمایشگاه نه تو اون پارکینگ مشقت بار! تشویقجای پارک ماشین دم یه ساختمون نیمه کاره بود و فکر کنم مردم به همین دلیل اونجا رو خالی گذاشته بودن که یه وقت سنگ و سیمان و این چیزا نیفته رو ماشینشون ولی ماشین آدم که قراضه باشه یکی از بزرگترین مزایاش اینه که از این چیزا باکی نیست!خندان

با 20 دقیقه تاخیر وارد گردیدیم و فوری زنگ زدیم به نیلو جون و وقتی شنیدیم هنوز در راهه کلی مشعوفیدیم که فقط ما دیر نرسیدیم و بقیه هم به همین وضع دچار بودن. شصت بالایه کم گشتیم وخرید کردیم و بعد گندم جون و نیلوی نازنین که قبلا همدیگه رو پیدا کرده بودن از راه رسیدن و مراسم بوس ابزار علاقهو بغل بغل کردنبا چنان سر و صدایی بر پا شد که ملت خرید یادشون رفت و وایسادن ما رو تماشا کردن. بعد من پسرک ملوس نیلوی گل رو بغل کردم و ماچش کردم. صدایی که وقتی زبان تان در بین دندان هایتان قرار می دهید و فوت می کنیدبا بداخلاقی و اخم گفت من اشلا تو رو دوش ندالم!!!!! گریهاینگونه بود که ما فهمیدیم اصلا نمیشه روی داماد آینده مون حساب باز کنیم و از حالا بساط جنگ داماد و مادر زن رو راه انداخته! جنگ

زن داداش گل نیلو به حال ما رحمش اومد و دست پسر نیلو رو گرفت و رفتن و بعد ما سه تفنگدار( من و نیلو و گندم) راه افتادیم تو راهروهای خلوت جولان دادیم و واسه خودمون کلی خرید کردیم، گپ زدیم و عشق و حال کردیم. واقعا روز اول نمایشگاه نعمتیست دست نیافتنی!موسیقی

من 26 جلد کتاب خریدم ولی یک سوم خریدام موند. به دو دلیل. اولا نصف غرفه ها رو نیافتم چون لابد اسمشون پیشوند و پسوند داشت یا به اسم دیگه ای شرکت کرده بودن. دوما ظرفیت حمالی کتابمون کمتر از سالهای دیگه بود چون تنها بودیم و همسر و دخترا نبودن. دخترا محکمترین و راحت ترین کوله پشتیشون رو داده بودن به من و تا کله اش پر بود و قبل از خروج از نمایشگاه یه نایلون گنده هم بهش اضافه شد و تا برسم دم ماشین واقعا کمرم شکست ولی باید یه روز دیگه هم برم بقیهء خریدامو بکنم. کلافه هیچ راهی به ذهنم نمی رسه

دم غرفهء نشر فرشتهء ماه و مریم ناز و مهناز عزیز و دوستش رو دیدیم و بعد سپیدهء نازنین و مامانش هم از راه رسیدن و در نهایت هم بهزاد گل به جمعمون ملحق شد. بغل کردنکلی گپ زدیم، شیرینی خوردیم، (اون هم دو بار! یه بار نش ازمون پذیرایی کرد و یه بار هم مامان سپیده جون)قهوه، کلی کتاب امضا کردیم، یه عالمه غیبت کردیم، سر به سر ادمین و بقیهء بر و بچز نشر گذاشتیم و بالاخره بچه ها یکی یکی خداحافظی کردن و رفتن و من و نیلو جونم و فرشتهء عزیزم که بازماندگان نهایی وراجین بودیم، راه افتادیم طرف خروجی نمایشگاه. جلوی در با فرشته جون هم خداحافظی کردیم و داداش نیلو که با ماشین اومده بود دنبالش، زحمت کشید و منو رسوند دم ماشینم که تقریبا 500 متر با در فاصله داشت و با بار سنگین و کمرشکنم کلی دعاشون کردم. دعا کردن

بعد اومدم خونه، جاتون خالی دلمهء برگ مو رو که دیروز پخته بودم نوش جان کردم و یه قرص کمر درد خوردم و بعد یه خواب سنگین و دلچسب که خیلی چسبید. خمیازهخواب آلود

جای همگی غایبین خالی بود اساسی. ابزار علاقهشاید یه روز دیگه برم بقیهء خریدامو بکنم و اگه اومدم باز هم به غرفهء نشر سر میزنم. گل


من برای متنفر شدن از کسانی که از من متنفرند وقتی ندارم، چون دارم به کسانی محبت میکنم که دوستم دارند.
عضو سایت تاریخ عضویت: 15 مرداد 1391

پیام های ارسالی: 59
اعتبار: 28

1181 مرتبه در 208 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 1032 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 12 اردیبهشت 1392 - 12:37 ق.ظ

سلام شب خوش

همۀ گفتنی ها رو گندم جون،فرناز عزیزم و سپیدۀ گلم تعریف کردن.خدایش جاتون خالی بود خیلی خوش گذشت.

راستش من نمیخواستم عکس بگیرم چون میدونستم اینقدر بد عکسم که باعث خرابی عکس دوستای خوبم میشم ولی خب دیگه دلشون رو نشکوندمچشمک

 

 


جائی در پشت ذهنت به خاطر بسپار ، که اثر انگشت خداوند بر همه چیز هست.
عضو سایت موقعیت: 24
تاریخ عضویت: 24 آبان 1390

پیام های ارسالی: 110
اعتبار: 210

2492 مرتبه در 401 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 4584 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 12 اردیبهشت 1392 - 09:05 ق.ظ

 

عکسی با کیفیت که همکنون به دستمان رسیده . دوباره معرفی میکنم:

ایستاده از راست: مهناز عزیز و دوست مهربونشون . من و شیرینی ام ! فرناز و مریم عزیزم . سپیده ی گل و نیلو بانو . در ردیف پشت هم : خانم پیرزاده ی ماه و خانم فرشته صفری دانالو مهربان

پشت دوست مهربون مهناز جون ( آقایی که متفکرانه دست بر پیشانی نهاده اند) ادمین عزیز می باشندپوزخند بزرگ


آرام تر سکوت کن .... صدای بی تفاوتی هایت هلاکم می کند .
عضو سایت تاریخ عضویت: 8 بهمن 1390

پیام های ارسالی: 49
اعتبار: 61

1582 مرتبه در 293 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2325 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 12 اردیبهشت 1392 - 08:13 ب.ظ

سلام دوستان عزیزمچشمک

چقدر دلم میخواست دیروز به نمایشگاه می اومدم و فرناز جون و مریم جون و فرشته عزیزم ، سپیده نازنین و گندم خوبم رو از نزدیک می دیدمبغل کردن. دلم برای همه شما دوستان خوبم تنگِ تنگ شده. چه کنم که از شانس کاری پیش اومد و نتونستم در خدمت شما دوستان باشمبه فکر فرو رفتن

از دیشب به خانواده گفتم که پنج شنبه به امید خدا می خوام به نمایشگاه برم . خواهر عزیزتر از جانم گفت بعد از ساعت 2 برو تا منم به کلاسم برسم

القصه...

 امروز به نمایشگاه اومدم ساعت حدود سه تا وارد شبستان شدم یکراست رفتم غرفه نشر عزیزمون علی، ابتدا با آرزوجون و آقای نوری سلام و احوالپرسی کردم که ناگهان خانم امیرجهادی عزیزم ، سمانه عزیز و سمیه دوست داشتنی و محیا گلم رو دیدم .هم چنین با نیلوفر نازنین و الهه عزیز هم آشنا شدم حسابی با هم  چاق سلامتی کردیمبغل کردنبوسه

جای همه کسانی که نبودند خالی...

از دوستان پرسیدیم خانم بهارلویی و خانم منجزی اومدند یا نه ؟ که گفتند اومدند و رفتند . خلاصه که خیلی حسرت خوردم که چرا نتونستم عزیزان رو ببینمآه کشیدن

سپیده جونم خیلی حیف شد که نتونستم ببینمت الهه می گفت که اومده بودی. دلم برات خیلی تنگ شده عزیزمابزار علاقه

بعد ازخرید رمان های زیبا ساعت چهار و نیم قصد عزیمت به منزل کردیم. این بود سرگذشت ما امروز در نمایشگاه کتاب

 

ماندگارباشید.خداحافظی


بی انتهاترین جاده دنیا، جاده معرفت است و کمتر کسی قادر به پیمودن آن است... آهای تو که آخر جاده ای سلام...
عضو سایت تاریخ عضویت: 1 آبان 1390

پیام های ارسالی: 40
اعتبار: 59

1204 مرتبه در 184 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 889 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 14 اردیبهشت 1392 - 01:47 ق.ظ

عرض ادب و احترام خدمت همه ی هم تالاری های عزیز و همینطور مهمانان عزیز تالار

ضمن تشکر از تمام دستاندرکاران نشر خوب علی ،اومدم تا ...

از دوستانی که زحمت کشیده و از راه های دور و نزدیک تشریف آورده بودند غرفه ی نشر علی  و احیانا شاید برای مدتی هم منتظر بودند تا سعادت دیدارشون رو داشته باشیم ، تشکر ویژه بکنم. بخصوص از دوستانی که شاید دیروز هم اومده بودند و حتی خرید هاشون رو هم کرده بودند یا می تونستند همون دیروز کتابای مورد نظرشون رو تهیه کنند و بازم زحمت دوباره ی اومدن تا نمایشگاه رو کشیده بودند. از همگی بی نهایت سپاسگزارم!

از پردیس خانم گل

سپیده ی عزیزم و مادر محترمشون

طیبه خانم و خواهر زاده های نازنینشون

مریم و السادات عزیز و دختر نازنینش زهرا که مثل یه عروسک کوچولو و شیرین بود.

نارین عزیز که خودش گرفتار امور یکی از غرفه های نمایشگاه بود و بازم زحمت کشید و اومد سر زد.

سمانه ی عزیز و دختر گل شون

االهه خانم عزیز که گوشه ای ایستاده بود و جلو نمی اومد و به لطف خانم بهارلویی تونستم بشناسمش

و نیلوفر عزیزم که از راه دور و شهر مقدس مشهد اومده بود و از دیدنش صمیمانه ذوق کردم.

لیلای عزیزم که از ابتدا تا انتها در خدمتش بودم و بی اندازه به من و خانم بهارلویی لطف داشت.

از دوستانی که یا توی تالار نشر علی عضو نیستن و یا من اسم کاربریشون رو نمی دونم هم

زهرای عزیز که خودش می دونه غیر از گلی که زحمتش رو کشیده بود، ازش چی می خوام و براش پشت کتابش نوشتم ؛به امید اون روز و موفقیت هاش!

 افسانه ی عزیزم که مثل نیلوفر جون از راه دور و شهر مقدس مشهد اومده بود  و منو بی اندازه  شرمنده کرد ...همین جا از خودش و مادر نازنینش تشکر می کنم.

مرضیه ی .ش عزیز و ممولینا (اسمشونو نمی دونم)

اامیدوارم کسی از قلم نیفتاده باشه .

متاسفانه نتونستم خودم خریدی از نمایشگاه داشته باشم به همین دلیل شاید فردا باز سری به نمایشگاه بزنم....

جای هدای نازنین خالی بود و فکر می کردم حتما این دوست خوبم رو می تونم مثل پارسال ببینیم که انگار سعادت باهام یار نبود.همین طور گندم نازنین که فکر کنم چون  دیروز نمایشگاه بودند دیگه  من سعادت دیدنش رو نداشتم اما جاش خالی بود.

فرناز عزیز هم قول یه کتاب امضا شده ازش گرفته بودم که بازم سعادت نداشتم که کتاب امضا شده ای از این همکار خوبم نصیبم بشه...البته دوتا  کتاب امضا شده بود ولی انگار منو از خاطر برده بودند ... در هر حال براش آروزی موفقیت می کنم و از همین جا بایت کتاب جدیدش بهش تبریک می گم .امیدوارم هر روز شاهد موفقیت های بیشتر فرناز عزیزم باشم.

به هر حال از همگی ممنون و متشکرم .

در پناه حق همگی شاد و سلامت و کامیاب باشید....در پناه حق

بعد ها نوشت ....خدا وکیلی هر کی رو پنج شنبه دیدم و ازش اسم نبردم تورو خدا بیاد بگه ...یه چیزای از ماهان شنیدم ...یعنی منم دیدیمش و یادم نیست؟....سمیه چرا دوتا بوده؟....انصافا حواسم پرت امضا بود و جملات کوتاهی که باید پشت کتابا می نوشتم.مدیونید اگه کسی بوده و من اسمشو یادم رفته بگم بهم گوشزد نکنه...نه برای شما...برای خودم ! دوست دارم این خاطره ها توی ذهنم حک بشه !

فرناز جون ،عزیزم ایراد نداره !ببین خود منم الان دچار همون بیماری که گفتی شدم ...منتظر کتابت با امضای پر از مهربونیت می مونم ...گاهی صبر کردن شیرین ترش می کنه.. گندم جونم رفع اتهام شد!طفلی اومده من رفته بودم. ولی هدا هنوز ناپیداست ،بیشتر نگرانشم اگه خبری ازش بشه دیگه مشکلی نیست.

همگی در پناه حق!


از من تا خدا راهی نیست....فاصله ایست به درازای من تا من و در این هیاهوی غریب، من این من را نمی یابم!
عضو سایت تاریخ عضویت: 15 شهریور 1390

پیام های ارسالی: 28
اعتبار: 25

754 مرتبه در 115 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 708 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 13 اردیبهشت 1392 - 01:53 ق.ظ

سلام به تمام دوستان خوب و عزیزم.

ابتدا جا داره که از نشر خوبمون تشکر کنم که این موقعیت رو برامون محیا کرد تا بتوانیم با بعضی از دوستان برای اولین بار و با بعضی ها هم تجدید دیدار داشته باشیم.

مطابق معمول که من همیشه کمی دیرتر از خانم منجزی عزیز به سر قرارها می رسم وقتی رسیدم که ایشون اومده بودند. بعضی از دوستان لطف کرده و از راه دور تشریف آورده بودند که از همین جا به همگی اشان خسته نباشید می گم. بعضی ها فکر کنم مطابق معمول کلاس دانشگاه و درس شیرین فارسی رو پیچانده بودند که به ایشان هم درود می فرستیم.

اسم نمی برم چون واقعا می ترسم کسی رو از قلم بندازم، اما امیدوارم همه ی خواهرزاده ها قدر چنین خاله ی مهربونی رو که اون ها رو با خودشون به نمایشگاه می آرند بدونند.

پیش دانشگاهی ها درس بخووند و سال بعد توی بهترین دانشگاه ها در رشته ی مورد علاقه شون قبول بشن.

دخترهای خوشگل رو خدا برای مادرهاشون حفظ کنه.

و ...

دوستان از نداشتن کتاب جدید این حقیر توی لیست نشر پرسیده بودند که امیدوارم این کم کاری( یا بهتر بگم بدشانسی) رو به خوبی خودشون ببخشند. ابر و باد و مه و خورشید در کار بودند تا کار شب چراغ به نمایشگاه نرسه اما از همین جا قول می دم که اگر همون ابر و باد و مه و خورشید کمی مساعدت بکنند سال بعد این موقع تعداد کتاب ها افزایش دو برابری پیدا کرده .

دوستدار همگی اتان .


وحسبنا الله و نعم الوکیل. صفحه اینستاگرام: m.baharloei
عضو سایت تاریخ عضویت: 1 اردیبهشت 1391

پیام های ارسالی: 150
اعتبار: 37

2181 مرتبه در 519 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2307 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 13 اردیبهشت 1392 - 11:20 ق.ظ

فدای همه ی دوستای خوب...

چ عکسای قشنگی..چه فرشته خانومی..چه گندمی..چه مریمی..چ نیلوفری..چ خانوم گلهایی.....چ فرنازی...چ..چ...چ...

خوشحال شدم ازاین زاویه و ازین فاصله دیدمتون..موفق باشین...

برای همه ی نویسنده های خوب ارزوی سلامتی دارم..جوهرقلمتون پربرکت..

مشتاق دیدار...


دعا، "تقدیر" الهی را "تغییر" میدهد.هرچند محکم وقطعی باشد..امام صادق(ع)
عضو سایت تاریخ عضویت: 17 آذر 1390

پیام های ارسالی: 161
اعتبار: 493

3992 مرتبه در 664 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2647 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 13 اردیبهشت 1392 - 02:58 ب.ظ

عاطفه منجزی نوشت:

 

فرناز عزیز هم قول یه کتاب امضا شده ازش گرفته بودم که بازم سعادت نداشتم که کتاب امضا شده ای از این همکار خوبم نصیبم بشه...البته دوتا  کتاب امضا شده بود ولی انگار منو از خاطر برده بودند ... در هر حال براش آروزی موفقیت می کنم و از همین جا بایت کتاب جدیدش بهش تبریک می گم .امیدوارم هر روز شاهد موفقیت های بیشتر فرناز عزیزم باشم.

به هر حال از همگی ممنون و متشکرم .

در پناه حق همگی شاد و سلامت و کامیاب باشید....در پناه حق

 

واااااااااااااااااااااااااااااااای! مرگ بر آلزایمر!خجالت کشیدن

که باعث شد من تو اون شلوغی و هیر و ویر نمایشگاه کتاب امضا شدهء عاطفه جونم یادم بره. قلب شکسته

حالا خدا رو شکر که نزدیک و در دسترسی عزیزم. بذار ایشالا کتابای خودم به دستم برسه، حتما کتاب نگین عزیزو امضا میکنم و میرسونم به دستت عاطفه گلم. بوسه

عذر فراوان بابت این کم حافظگی. گل

 

 


 

 

 

 


من برای متنفر شدن از کسانی که از من متنفرند وقتی ندارم، چون دارم به کسانی محبت میکنم که دوستم دارند.
mzm
عضو سایت تاریخ عضویت: 17 آذر 1390

پیام های ارسالی: 74
اعتبار: 18

817 مرتبه در 193 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 735 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 13 اردیبهشت 1392 - 08:17 ب.ظ

سلام به همه دوستان عزیز و دوست داشتنیه خودم.....

ما دیروز برفتیم نمایشگاه کتاب برای دیدن خانم منجزیه نازنینم و خانم بهارلوییه عزیز......و صد البته خرید کتابهای قشنگ نشر خوبمون علی.....اول که با حول و ولا زودی خودمو رسوندم روبروی غرفه ولی انقدر شلوغ بود که کسی معلوم نبود با زور خودمو رسوندم جلو و از یکی از آقایون در مورد ساعت اومدن نویسنده های عزیزمون سوال کردم که گفتن تا نیم ساعت دیگه میان من هم بعد از خرید کتاب رفتم یه دور تو نمایشگاه زدم و برگشتم....البته همه این حالتا به همراه هسر گرام و دختر دلبندم بود....

چقدر خوشحالم که تونستم نویسنده های عزیزمونو از نزدیک ببینم......عاشق شخصیت خانم منجزی شدم چقدر خانم دوست داشتنی و نازنینی هستن.....من قبلا دوستشون داشتم ولی حالا عاشقشون شدم......

از دوستان هم تونستم نیلوفر عزیزم که خیلی خانم دوست داشتنی ای بودن

و سمیه نازنین و شیطون که نا خواسته با شیطنتش به دل مینشست

  و سپیده دوست داشتنی که البته من فکر میکردم با یه دختر شیطون روبرو میشم که فکرم اشتباه از آب دراومد و سپیده جون خیلی دختر متین و آرومی بودن و برعکس گفته خودش فوق العاده کم حرف بود به همراه مامان نازنینش که اصلا بهشون نمیخورد که مادر شوهر باشن

و محیای عزیزو دوست داشتنی که خیلی از دیدنش خوشحال شدم

و سمانه خانم گل که گل واقعا برازندشون بود

و پردیس عزیزم که خیلی دختر نازنینی بود ببینم.......امیدوارم کسی رو از قلم ننداخته باشم آخه تازگی دارم به آلزایمر مبتلا میشم2 27

همگی خیلی دلنشین و دوست داشتنی بودن و من از دیدنشون خیلی خوشحالم.......و از همین جا به تک تکشون میگم که خیلی دوستشون دارم....

راستی اینم بگم که به لطف عکسی که دیروز گندم عزیز گذاشته بودن تونستم نیلوفر جون و سپیده گلمو تو نگاه اول بشناسم......


دوستان پاک چوبهای خیسی هستند که با اتش نه می سوزند و نه خاکستر می شوند .
عضو سایت تاریخ عضویت: 10 مهر 1390

پیام های ارسالی: 2
اعتبار: 0

37 مرتبه در 6 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 13 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 13 اردیبهشت 1392 - 10:45 ب.ظ

سلام و عرض خسته نباشید به همه دوستان

 

ما هم سعادت دیدار با خانوم های نویسنده رو داشتیم توی این دو روز. پنج شنبه رو که خانوم منجزی نازنینم تمام و کمال تعریف کردند . روز خیلی خوبی بود. استقبال از حضور این دو عزیز حسابی جلوی غرفه رو شلوغ کرده بود و واقعا لذت بود برای شخص من دیدن اون خانوم عزیزی که گویا از مشهد اومده بودند و خیلی از دوستان دیگه. امیدوارم این جمع همیشه پا برجا باشه.

 

خانوم منجزی عزیز همراهی با شما و خانوم بهارلویی نازنین واقعا برای من سعادتی بود. ابزار علاقه انقدر دوست داشتنی هستید که بودن در کنارتون آدم رو پر از انرژی میکنه

 

امروز هم باز نمایشگاه بودیم و حسابی اسباب زحمت جناب نوری. شرمنده دیگه تعدادمون هم زیاد بود هی مزاحم میشدیم. دیگه بار دوم که یکی از دوستانم برگشت که قله ی قاف رو بگیره جناب نوری فرموندن که آخرین دونه از کتابه. واقعا استقبال خوبی بوده با توجه به وضعیت بقیه ی غرفه ها . موفق باشید و همیشه در اوج گل

 


اینجا "ایران" است ... سرزمین واژه های وارونه جایی که گنج ، جنگ می شود داد ، بیداد میکند درمان ، نامرد می شود قهقهه ، هق هق می شود اما درد از هر طرف درد است ...
عضو سایت تاریخ عضویت: 17 بهمن 1391

پیام های ارسالی: 82
اعتبار: 0

1012 مرتبه در 222 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 1966 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 14 اردیبهشت 1392 - 12:29 ق.ظ

سلام...!

من اومدم!............وا ! یا خدا نداره که!!

آخه انگار منم باید یه چگونه نمایشگاه خود را گذراندید بنویسم.....نه اصلا میمونه رو وجدانم!!

والا ما دیروز صبح، یعنی 5شنبه، هی گفتیم بریم نریم؟کی حال داره؟؟...اما خب اخبار 4شنبه ی بچه ها دلمو آب کرده بود و....دیگه ساعت 12 تازه راه افتادم...

رسیدم و...مستقیم گرفتم و رفتم تا رسیدم غرفه نشرعلی...یعنی دریغ از یک دونه غرفه ی دیگه که من نگاهش کرده باشم!!..همچین آدمیم من...

تا رسیدن به نشر...اصلا کیف کردم که بین غرفه های راهرو غرفه ی خودمون شلوغتر از همه بود....خعلی خوب بود!پوزخند بزرگ

هیچی دیگه...قدرتی خدا هیچکسم نمیشناختم که من طفلکی!...خریدموکردم و از همون آقاهه پرسیدم نویسنده ها نیومدن؟! اون آقاهه ام فلش زد به سمت چپ بنده...

خانمای محترم رو دور زدم و رفتم اونطرف و دیدم خانوم منجزی نشستن و مشغول امضا دادن هستن...دورشونم شلوغ بود خو!من کجا میرفتم؟!...حالا هی وایستا که ملت برن...نمیرفتن که...

بعد ییهو فهمیدم خانمی که 2 ساعته کنارشون وایستادم خانوم بهارلویی هستن!...خو نمیدونستم که...دیگه سلام و احوال پرسی و...

بعدم گوش دادن به صحبت های خانوم منجزی...تا بالاخره نگاهشون افتاد به من و منم تازه سلام!...ایشونم که شرمنده ام کردن...میدونین؟تا حالا یه نویسنده ماچم نکرده بود!...که بحمدالله حاصل شد و من آرزو به دل نموندم...مژه بهم زدن

ایچی دیگه امضامم گرفتم و...دیدم ول نمیکنن خانوم منجزی رو که...یه نگاهی چرخوندم ببینم کسی رو میشناسم؟!...دیدم یه دختری شبیه عکسی که به لطف گندم جون از سپیده دیده بودم داره میاد...طفلک عجله داشت و منم که جلوش نازل شدم...دیدم آره خود سپیده جون خودمونه...عزیـــــــــــــــــــــزم.....

سپیده رفت و منم همچنان...! بار الها....پس بقیه کوشن؟!!...

یکهو نگاهم افتاد به یه خانمی که از رو همون عکسِ نامبرده تشخیص دادم نیلوفر جون باشه...رفتم جلو دیدم خودشه....آخی چقدرم مهربون...با آغوش باز...

محیا و سمانه جونام بودن...همه ام خوش برخورد...بعدم سمیه جون رو دیدم....البته خودم دیگه با اطمینان شناسایی کردم مامان ماهانو...وای چقدر سمیه جون باحاله...یعنی اگه از نزدیک ندیدینش نصف عمرتون بر فناست....

دیگه؟!..آهان بعدم طیبه جون رو دیدم...طیبه جونِ فرشی...ایشونم که رسالت خاله بودن رو به اتمام رسونده بودن...خدا بده از این خاله جونا...البته دلتون نخواد خودم 5 تاشو دارم!پوزخند بزرگ

بعد دنبال خانوم امیرجهادی بودم که گفتن قراره یک ساعت دیگه بیان...

منم موندم چه کنم؟دلم نمیاد که نبینمشون...موندم پیش دوستان...نشستیم بروشوری که سمیه جون برام گرفته بود رو ورق میزدیم و نظرگیری میکردیم...منم با اون نظرام که نزدیک بود کتک بخورم...این خوبه!...اینم خوبه!...اینم که خووووووب...!

آقا راستی!سمیه جون مثلا پشت سرم داشتن میگفتن الهه الان چقدر با تالار فرق میکنه!میگم مگه من چه جوریم؟!...میگه اونجا شیطونی...ومن : مژه بهم زدن

غرض از توصیف این قسمت.........عایا شماهم همین فکر رو میکنید؟!......

 

یکی بیاد منو از برق بکشه وگرنه ولم کنن تک تک حرفامونم مو به مو مینویسم.....!!!

 

خلاصه دیگه محیا جان اومدن ِ خانوم امیرجهادی و دختر گلشون رو اعلام کرد و دیگه رفتیم پیششون...

الان که دارم فکر میکنم میبینم شاید سحر جون درست میگه و من موقع سلام دادن خودمو معرفی نکردم!نمیدونم واقعا!..بازم ببخچید...

ولی آقا....من چقدررر دوستشون داشتم...زیادا....روم نشد محکم ماچشون کنم!خجالت کشیدن

بعدم دیدم ای دل غافل خانوما منجزی و بهارلویی رفتن!..بد شد آخه خداحافظی نکرده بودم...از همین تریبون عذرخواهی میکنم...خوشحالگل


بعد الناز جون اومد...به من میگه تو همون الهه ی تالاری که هی نوشته میذاره؟!...........ما مخلصیم!

بهش میگم منظورت چی بود؟یعنی چی راجع به من فکر میکردی؟!! میگه فکر میکردم یه دختر شیطونی که هی ام میخواد همه چی رو توضیح بده...!من همچنان فداتم...

پر بی راهم نگفت که...به قول سپیده بالاخره هرکس یه خصوصیاتی داره....منم که...پوزخند بزرگ......................از خنده رو زمین غلتیدناز خنده رو زمین غلتیدناز خنده رو زمین غلتیدن

پس با عرض شرمندگی و عذرخواهی از جمیع اهالی تالار من دیگه توضیحاتم رو...ادامه نمیدم؟!...نه باو...همچنان ادامه داره!.....

رفتیم غرفه گردی و....منم که اصلا حسش نبود کتابای نشرای دیگه رو ببینم...پس خدا این نیمای ما رو واسه چی آفریده؟!...همون کتابفروشیمون رو میگم...دلش میشکنه خب!...

اومدیم جلو نشر خودمون و با النازی به خلق خدا در انتخاب رمان کمک کردیم...بروشوره عزیزم رو هم دادم کلی باهاش حال کنن!...کلی ام واسه کتابای علی تبلیغ کردیم....البته بیشتر الناز جون...قابل توجه مدیر جان...!

و آما.....غرفه یه کم خلوت شد و الناز گفت بریم منم خرید کنم...رفتیم و دیگه عرض ادب به آقای ادمین...من یادم نیست وقت کردم بعد از سلام چیز دیگه ایم بگم یا نه که ایشون گفتن: من با شما تلفنی صحبت کردم.....

من : شگفت زده شدن

به قول یه عزیزی من کلی خرجالت خوردم!!....

آخه نمیدونین که!من سر خرید اینترنتی کتاب انقـــــــــــــــــــده این طفلکیارو اذیت کردم!!...بابا خو من چه میدونستم ایشون همون آقاهه بوده!...

ماشاالله چه حافظه ایم دارن...بعد انگار کل نشر رو ایشون میچرخوننا....خدا قوت دارن...بزنم به تخته......

(چاپلوسی در لفافه رو داشتین؟!).....باحال

حالا من الان هرچی دارم فکر میکنم احساس میکنم توهم زده بودم که پدر شدنشون رو تبریک گفتم...

پس همینجا دوباره یا شایدم برای بار اول تبریک میگم قدم نورسیده رو....همیشه به شادی....گل  (به جان خودم من این جمله رو یه جا گفتم!)

آلزایمرم بد دردیه ها...

بعدم دیگه کم کم رفع رحمت کردیم....نخیر درست تایپ کردم....رحمت رو...

حالا اینطور که از شواهد پیداست انگار مریم جونم نمایشگاه بوده و من ندیدمش!....گریه

خیــــــــــــلی ام دلم میخواست بقیه ی هم تالاری ها و نویسنده جونا رو میدیدم....نشد خو....غمگین

حالا 2 نفر از من تقاضا داشتن ببرمشون نمایشگاه....شاید دوباره گول خوردم اومدم....

و یه اعتراف بعد از این همه پرحرفی....اومدم خونه....اینکه میخواستم از کمر و زانو درد گریه کنم که هیچ....ولی قاطی بودم!! نافرم.....

احتمالا واسه شلوغی بوده...و خستگی....انقدرم که تنه زدن بهم....دیگه میخواستم ملتو کتک بزنم......نمیدونم واقعا...

اما انگار هنوز دوستایی پیدا میشن که حرفاتو بشنون و حالتو خوب کنن...و همینطور برات تجویزای خوب کنن.....بوسهگل

ایچی دیگه الان خوب شدم و دیدم نمیشه وراجی نکنم!...سپیده جونی بیا ببین به کی میگن پرحرف.....

اینم از نمایشگاه رفتن من...

میخواین من برم دیگه!.............یعنیا...این حرفم جون میده واسه پَ نَ پَ.....!

برام دعا کنید...دعاهای شماها خوب میگیره....لازم دارمش.......

رفتم دیگه.....همچنان برام عزیزید............بابــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــای....ابزار علاقهگل

 

 

 


ای جان غم گرفته...بگو دور از آن نگاه، در چشمه کدام تبسم بشویمت......
عضو سایت تاریخ عضویت: 30 مهر 1390

پیام های ارسالی: 167
اعتبار: 226

3847 مرتبه در 633 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 3202 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 14 اردیبهشت 1392 - 01:46 ق.ظ
سلام و صد سلام به همه ی دوستان من دو سه ساعته رسیدم به شهر و دیار و از اونجایی که نمیشد بعد از دوسه روز غیبت از راه نرسیده بیام سراغ کامی جان و باز از اونجایی که دلم میخواست بیام فوری چمدون سوغاتی ها رو باز کردم تا ملت سرگرم بشن و با استفاده ازاین موقعیت اومدم اینجا:)) از دیدن روی ماه همگی بسیار بسیار خوشحال شدم و دیگه اینکه خیلی هم دوستون دارم خیلی بیشتر از قبل. فعلا همین قدر از من قبول کنید تا فردا بعد از خروج همسر خان جانم ،بیام و بطور مبسوط گزارش سفر بدم:)) پس تا فرصتی دیگه خدا نگهدارتون قربون همگی.نیلوفر
ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم
عضو سایت تاریخ عضویت: 17 آذر 1390

پیام های ارسالی: 161
اعتبار: 493

3992 مرتبه در 664 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2647 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 14 اردیبهشت 1392 - 11:57 ق.ظ

سلام دوستان

با توجه به اینکه هیچ رقم نمیشه خواستهء دوستان گل رو زمین انداخت و از بوس و بغل عزیزانی مثل الهه جون و هدای نازنین و بقیهء بر و بچز گذشت، لذا ما فردا هم نمایشگاه رو با قدوم خودمون مزین مینماییم!!!!!! باحال

ساعت 10 تا 11 صبح

بعدا نوشتم: بابا ببخشید به خدا! من اگه اسم هدا و الهه رو آوردم فقط به دلیل همون آلزایمره ست که اسم بقیه یادم رفت! مطمئن باشین عاشق همه تونم و دوس دارم بقیه رو هم ببینم! مخصوصا ستاره جونمو که خیلی زیاد معترض بود! بغل کردن


من برای متنفر شدن از کسانی که از من متنفرند وقتی ندارم، چون دارم به کسانی محبت میکنم که دوستم دارند.
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 شهریور 1390

پیام های ارسالی: 121
اعتبار: 87

1826 مرتبه در 367 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2462 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 14 اردیبهشت 1392 - 01:20 ب.ظ

سلام من اومدم

اقا ما رفتیم نمایشگاه امسال کلا هدف مقدسی داشتیم از این نمایشگاه رفتن انهم فقط دیدار با دوستان بود دلم انقدر برای دوست جونام تنگ شده بودا چه اونا کعه دیده بودم چه ندیده بودم

والا اله جان دروغ چرا منهم عین خودت بلافاصله بعد از ورود به شبستان سرم گرفتم پایین تا خود غرفه علی یه کله اومدم که چشمم به جمال محیا جونم و سپیده خوشگلم روشن شد بعد از مراسم ماچ و بوسه و بغل فراوان کلی حرف و حدیث زنگ زدم به سمیه جونی و گفتم کجایی گفت دارم با نیلو جونم میاییم وای نمیدونید چقدر خوشحال بودم که میخوام نیلو جونمو ببینم خلاصه تا اونا برسن من رفتم جلوی غرفه به ادمین عزیز سلام کردم از اونجایی که پارسال هم دیده بودمشون توقع داشتم که ایشون هم من رو بشناسن ولی از اونجایی که ایشون یکم پارسال سرشون شلوغ بود من رو یادشون نمونده بودمژه بهم زدنمن هم خودم رو معرفی کردم و ایشون هم با لطف فراوانن بروشوری که متنی که پارسال نوشته بودم روچاپ کرده بودند و بهم دادند و منهم ذوق مرگ شدم رفت پی کارش نمیدونم اگر یه روزی کتاب چاپ کنم چی کار می کنم والا ادم انقدر بی جنبهپوزخند بزرگبعد از اینکه همه کتابهای جدید نشر و خریدم چشم چرخوندم دیدم نیلو جون خوشگلم اومد وای که چقدر از دیدنشون خوشحال شدم کلی ذوق زده شدم که دوست جونمو از نزدیک میبینم سمیه جونم رو هم که باهاش تجدید دیدار داشتم و چند دقیقه که گذشت دیدم به به یه خانم خوشگل و خوش تیپ وماه اومدن جلو که سپیده جونی گفت خانم منجزی هستند نمیدونید که چقدر ماه بودن و هستن و خواهند بود منم در کمال پررویی بلافاصله کتاب رو دادم برام امضا کنند خب چی کار کنم ترسیدم سرشون شلوغ بشه من نتونم دیگه ازشون امضا بگیرم بغل کردننمیدونید که چقدر خوشحال بودم مامان خوشگل سپیده جونم که اومد که دیگه نگید انقدر از دیدنشون خوشحال شدم که دلم میخواست میپریدم بغلشون میکردم اما روم نشدابزار علاقهولی خودشون فهمیدن  که چقدر میدوستمشون دیگه سرتون و درد نیارم الهی خوشگلم و مریم ماندگار عزیزمmzmخوشگل و دختر نازشونو خانم بهارلویی عزیزم و خانم امیر جهادی نازم و طیبه فرشی ماه رو دیم و خیلی خیلی از دیدنشون خوشحال شدم وپردیس گلم  ببخشید اگر کسی رو جا انداختم  ولی اینرو بدونید یکی از به یاد ماندنی ترین روزهای عمرم بود و خیلی خیلی بهم خوش گذشت دوستتون دارم زیاد ابزار علاقهبغل کردن 


کتاب زندگی چاپ دوم ندارد,پس عاشقانه زندگی کن
عضو سایت تاریخ عضویت: 30 مهر 1390

پیام های ارسالی: 167
اعتبار: 226

3847 مرتبه در 633 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 3202 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 16 اردیبهشت 1392 - 02:30 ق.ظ

و من دوباره به خونه برگشتم، در جایگاه همیشگی،لمیده بر کاناپه ی دوست داشتنی ام با لپ تاپی روی پا!!

مثل همیشه اولین کار،سر زدن به خونه ی مجازی،این بار با یه تفاوت بزرگ،دیگه هم خونه ها مجازی نیستندو وقتی مطالب زیباشونو می خونم چهره ی زیباتر و پراز مهرشون،جلوی نظرم میاد واین لذت خوندن نوشته هارو چندین برابر میکنه.

و اما سفر نامه نیلوفر بنت مهدی خراسیانی(بر وزن قبادیانی): قسمت اول

بس که برای دیدن دوست جان ها ذوق و شوق داشتم ،با گندم و فرناز برای ساعت ده صبح قرار گذاشتم غافل ازاین که کوالایی وجود داره که به دلیل دوندگی های فراوان روز سه شنبه در کنار مامی جان ،از زور خستگی بیهوش میشه و تا ساعت ده صبح فردا از خواب ناز بیدار نمیشه! منم حاضر و آماده از ساعت نه بالای سر این بچه نشستم و هر چی شعر و ترانه و آهنگ و قربون صدقه بلد بودم خوندم و گفتم تا شاید یه کم لای چشاشو باز کنه و ببینه من آماده ی بیرون رفتنم و طبق معمول سریع از جاش پاشه !! ولی زهی خیال باطل !!چشماشو باز که نکرد بماند حتی پلکاش یه کم پِر پِر هم نکرد که اقلا امیدوار بشم:((

این وسط گندمی هم مسیج میداد که من رسیدم پس تو کجایی؟ و منم هی شرمنده که دارم بدقول میشم! خلاصه دردسرتون ندم این کش و قوس همین طور ادامه داشت تا ساعت ده که حضرت کوالا بیدار شد و بعد ازکلی کج و کوله کردن خودشو چشاش گفت:مامان پرشین تون بذار شان دشیک !!! داره ! گفتم ای بابا حالا اینو چکار کنم!! گفتیم برق رفته تلویزیونم سوخته پاشو مادر جان بریم برات غذای روح بخرم تا یه کم به بار علمیت افزوده بشه!

وبعد با کلی ترفند پسری رو حاضر کردم ودر معیت برادر و زن برادر عزیزم راهی شدیم و ساعت یازده ونیم یعنی با یک ساعت و نیم تاخیر به محل قرار رسیدیم.

امااااااااااااااااا........


ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم

<<    <      >    >>
   صفحه:
1 2 


کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
0 عضو،   1 مهمان
ورود اعضا
نام کاربری:*
رمز عبور:*