مثل دریا مثل موج
مدیر سایت موقعیت: 20
تاریخ عضویت: 12 شهریور 1390

پیام های ارسالی: 2193
اعتبار: 189

3078 مرتبه در 957 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 847 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 10 اردیبهشت 1392 - 10:33 ب.ظ

اثری از فرناز نخعی

عضو سایت تاریخ عضویت: 15 مرداد 1391

پیام های ارسالی: 59
اعتبار: 28

1181 مرتبه در 208 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 1032 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 12 اردیبهشت 1392 - 12:54 ق.ظ

من امروز کتاب فرنازمو خریدم وچه نوشتۀ قشنگی برام نوشتن و یه امضاء خوشگل هم زدن تنگشپوزخند بزرگ

با اجازتون از فردا غروب شروع میکنم،الهی به امید خودتابزار علاقه


جائی در پشت ذهنت به خاطر بسپار ، که اثر انگشت خداوند بر همه چیز هست.
عضو سایت تاریخ عضویت: 26 تیر 1391

پیام های ارسالی: 13
اعتبار: 43

651 مرتبه در 86 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 568 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 14 اردیبهشت 1392 - 01:17 ب.ظ

سلام  فرناز جون

عزیزم بابت هدیه زیبات هم هزاران هزار با ممنونم  ..اگه بدونی چقدر دل شوره داشتم که نکنه بچه ها کتابمو اشتباهی به کس دیگه ای داده باشن به محض رسیدن اول سراغ کتاب رو گرفتم که خوشبختانه بودش .فرناز ایشالا به چاپهای بالاتر برسه  وارزوی بهترین ها رو برات دارم

 

عضو سایت تاریخ عضویت: 30 مهر 1390

پیام های ارسالی: 167
اعتبار: 226

3847 مرتبه در 633 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 3202 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 18 اردیبهشت 1392 - 02:30 ق.ظ

.....چشمهایش رابست و نفس بلندی کشید تا آن بو را خوب استشمام کند و ناگهان تصویر آشنایی در ذهنش مجسم شد.کوهی پر از برف سفید و یک دست که درختان بلند در آن ایستاده بودند.او و نوشین شادو سرحال از لا به لای درخت ها بالا می رفتند که ناگهان بوی خوشی به مشام رسید،یک عطر غلیظ و خیلی خوشایند بود.

ارژنگ با تعجب پرسید:

-این بوی چیه؟چه عطر خوبی داره.

-نمی دونی؟این گل یخه ،خیلی کمیابه و توی این جنگل فقط چند تا از این درخت وجود داره.وسط زمستون گل میده و گلش هم این عطر رو داره.من این بو رو خیلی دوست دارم.......

....دل ارژنگ از این خاطره به درد آمد.نوشین عزیزش با آن صورت شاداب که همیشه سرشار از زندگی بود دیگر......

چشمان ارژنگ باز هم از اشک خیس شدند وبا ناراحتی به پهلو غلتید.ناگهان از جا پرید و نیم خیز شد.روی میز کنار تختش یک گلدان سفالی کوچک قرار داشت و در آن دو شاخه گل یخ عطر افشانی  می کردند.کنار گلدان تکه کاغذ کوچکی روی میز بود.......که فقط دو کلمه نوشته بود"منو ببخش "


ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم
عضو سایت تاریخ عضویت: 26 بهمن 1390

پیام های ارسالی: 304
اعتبار: 249

5513 مرتبه در 990 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2972 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 19 اردیبهشت 1392 - 01:55 ق.ظ

ارژنگ قاشق راچنان دربشفاب سوپ رها کرد که نیمی ازمحتویات بشقاب روی میزپخش شد.باعجله ازجایش بلند شدوازاشپزخانه بیرون دوید؛پله هارادوتایی پایین رفت وچندثانیه بعد باکلیدبازداشتگاه برگشت.باچنان شتابی به طرف بازداشتگاه میدوید که انگارموضوع مرگ وزندگی درمیان است.کامران چندلحظه برجای ماندوبابهت ؛رفتن ارژنگ رانگاه کردبعدلندشدودنبال اوبیرون رفت.وقتی به اورسیدارژنگ درراهروی بازداشتگاه بودوبادستهای لرزان درفلزی سلول بازمیکرد.ارژنگ قفل رابازکردودررابه عقب هل داد.درباصدای گوش خراشی به دیوارسلول خوردونوشین که روی تخت نشسته بودازجاپرید.بادیدن ارژنگ برق شادی درچشمانش درخشید؛بااشتیاق قدمی به جلوبرداشت وبه ارژنگ خیره شد.باورنمیکردمردی که درمقابلش ایستاده وباان نگاه مقتدرومهربان اشنا به اونگاه میکندهمان ارژنگ عزیزش است....

.

.

ارژنگ دوباره متوجه نوشین شد وجلورفت وبه چشم های اسمانی رنگ نگرانش خیره شدوبااندوه پرسید:
چرااومدی اینجا نوشین؟میخواستی منوپیداکنی عزیزم؟چراانقدربی احتیاطی کردی؟
نوشین نگاهش راازاودزدیدوباشرمندگی گفت:
نمیخاستم تومنوببینی ,میخاستم فقط ازدورتوروببینم .دوست نداشتم توبفهمین که من میام وتورومیبینم.صدایش رنگ بغض گرفت وباهمان حال ادامه داد:من نمیخاستم تورودوباره درگیرخودم بکنم فقط میخاستم دلمو به این خوش کنم که دارم تورومیبینم.
ارژنگ به ان چشمان غمگین که دنیایش بودندبامحبت نگاه کردوباملایمتی سرزنش بارگفت:من الان مدت هاست شب هاازصخره ی پشت شهرک میام بالاکه توروازدورببینم ؛هزاردفعه سرراه شهرک کمین کردم که بتونم توروتنها ببینم وباهات حرف بزنم ولی پیدات نکردم .اززندگی افتادم ازبس دنبال یه راهی گشتم که بتونم باتوحرف بزنم وبهت بگم دیگه طاقت دوریتوندارم .اونوقت توکه میتونستی منوراحت بیرون پاسگاه ببینی وباهام حرف بزنی اومدی این جا واون قدراین دوروبرچرخیدی که اخرش گیرافتادی میدونی چیکارکردی دخترکوچولوی بی احتیاط؟
نوشین درحالیکه غمگین تربه نظرمیرسید گفت:معذرت میخوام دعوام نکن
....

 


درست متر کن ! آدم ها هم قد خودشان اند نه هم قد تصورات تو ********** ...... یه روزی ...... یه جایی ...... به هردلیلی اگرازته دل قلبت خندید برای من هم تعریف کن
عضو سایت تاریخ عضویت: 26 بهمن 1390

پیام های ارسالی: 137
اعتبار: 178

2489 مرتبه در 495 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 1278 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 25 اردیبهشت 1392 - 12:56 ق.ظ

نوشین دسته گل رااز روی پتو برداشت و بو کرد و صورتش را لای گل ها پنهان نمود تا ارژنگ برگشت و دسته گل رااز او گرفت و به چشمان او نگاه کرد.دلش می خواست تا ابد همان جا بنشیند و به چشم های محبوبش که به زلالی آبی ترین اقیانوس های جهان و به زیبایی آسمان آن روز آفتابی بودند،خیره شود.نگاهی آبی مثل دریا،مثل موج.

ارژنگ عروسک را که نوشین به سویش دراز کرد بود گرفت و با مهربانی گفت:

چشم به هم بزنی این روزها می گذره و تموم می شه و حالت خوب می شه بعد باهم می ریم اونجا کنار برکه ی خودمون،قورباغه می گیریم و باهاشون بازی می کنیم،ماهی شکار می کینم و کباب می کنیم.من سرتو رو کلاه می ذارم و حواستو پرت می کنم و تو بالباس می افتی تو برکه و خیس می شی بعد دنبالم می کنی ولی لباس های خیست نمی ذاره خوب بدوی و به من نمی رسی،من کلی بهت می خندم بعد تو مثل بچه ها می شینی زمین و قهر می کنی.من می یام ناز تو می کشم تا باهام آشتی کنی،بعد یهو بوی سوختگی می یاد و ماتازه یادمون می افته که تو این همه مدت ماهی ها روی آتیش بودن و جزغاله شدن و مادیگه غذا نداریم ولی به جای غصه خوردن فقط می خندیمومی خندیم.


insta:behzadabedini



کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
0 عضو،   1 مهمان
ورود اعضا
نام کاربری:*
رمز عبور:*