.....چشمهایش رابست و نفس بلندی کشید تا آن بو را خوب استشمام کند و ناگهان تصویر آشنایی در ذهنش مجسم شد.کوهی پر از برف سفید و یک دست که درختان بلند در آن ایستاده بودند.او و نوشین شادو سرحال از لا به لای درخت ها بالا می رفتند که ناگهان بوی خوشی به مشام رسید،یک عطر غلیظ و خیلی خوشایند بود.
ارژنگ با تعجب پرسید:
-این بوی چیه؟چه عطر خوبی داره.
-نمی دونی؟این گل یخه ،خیلی کمیابه و توی این جنگل فقط چند تا از این درخت وجود داره.وسط زمستون گل میده و گلش هم این عطر رو داره.من این بو رو خیلی دوست دارم.......
....دل ارژنگ از این خاطره به درد آمد.نوشین عزیزش با آن صورت شاداب که همیشه سرشار از زندگی بود دیگر......
چشمان ارژنگ باز هم از اشک خیس شدند وبا ناراحتی به پهلو غلتید.ناگهان از جا پرید و نیم خیز شد.روی میز کنار تختش یک گلدان سفالی کوچک قرار داشت و در آن دو شاخه گل یخ عطر افشانی می کردند.کنار گلدان تکه کاغذ کوچکی روی میز بود.......که فقط دو کلمه نوشته بود"منو ببخش "
ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم