این کار رو دوست ندارم. خوشم نمیاد که بیام و درمورد رمانی که نشر محبوبم چاپ کرده این طوری حرف بزنم!
ولی دقت داشته باشید که... گاهی به راستی چاره ای نیست!
من پوزش می خوام از نویسنده عزیز و نشر دوست داشتنی مون.
اما...
به معنای واقعی دوستش نداشتم!
نشد و نتونستم که باهاش ارتباط برقرار کنم.
شخصیت ها به واقع روی اعصاب هاکی بازی می کردند!
دختر داستان شبیه تنها چیزی که نبود... یه فارغ التحصیل رشته ی روانشناسی بود! و پسر داستان... همون موجود منفوری بود که در اوج ناباوری شده شخصیت محبوب مرد همه ی قصه ها! همونی که به جای این که حرف بزنه، سیلی می زنه! همونی که تهش تمام خشونتش رو می ذاره به پای علاقه اش!
سوژه ی داستان بدک نبود! ولی غیر قابل درک بود! خیلی از رفتارها و حرکات شخصیت ها قابل پذیرش نبودند.
من باز هم معذرت می خوام که انقدر رک حرف می زنم! ولی... این داستان منو یاد سریال های ترکیه ای انداخت! کاش منظومو بگیرید! این جا نمی شه مطرحش کنم!!!
کلن که راضی نبودم. واقعن راضی نبودم.
امیدوارم که شاهد انتشار رمان هایی به مراتب زیباتر، از نویسنده ی عزیز باشیم!
باز هم طبق معمول می گم که نه قصد توهین دارم، نه می خوام پنیه ی نویسنده ای که نمی شناسمشو بزنم! ولی واقعیت تلخه!!
پااینده باشید عزیزان دل انگیزم :* -0-
...با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم/ یا او نشان ندارد یا من خبر ندارم...