سلام سلام به همه ی دوستان .خوب هستید .من که سر تا پا هیجانم .خوب یارانی
که دعای خیر وبعضی مسائل جنبی دارند ,دعای همه با من .از خدا میخوام که همه جوره کارهاتون رو (وقت ,دیدن نویسندگان دل انگیزمان,چاق شدن عیدی ها ,............
"راستی دستت درد نکنه آقا ادمین عزیز ولی یادت باشه به ماها عیدی ندادی"
ردیف بشه .خوب پس همه هم برای من دعا کنید .چرا؟من جنگ بزرگی رو پیش رو
دارم .جنگ با خواهرم .چون ما دوتا سهمیه پول کتابها رو بین خودمون دو تا تقسیم می کنیم تا اینجاش مشکلی نیست .تازه اول خواهش وتمنای من شروع میشه
آبجیم با ابروهای گره کرده میگه همین مقدار وبس و من یهو یاد قیمت ها که می افتم نا خودآگاه یه رقم بیشتر از دهنم می پره بیرون وبعد بدو به طرف اتاق عقبی
که خواهرم میگه کی هم چنین رقمی رو گفت وصدای من از تو اتاق که من نبودم وبعد میام وبغلش می کنم وهی بوسش میکنم وقربون صدقه اش میرم ومیگم
ببین علی آقا (منظور نشر علی )چه کتابهای توپی داده بیرون حیفه نخریم,باشه
باشه دیگه همین رقم که شما فرمودی وبوس بغل و فدا مدا وبالاخره راضیش
میکنم .صداشو در نیارین تو نمایشگاه هم که هی بغل گوشم میگه بسه مگه تو
قول ندادی ومن هی لبخند گل وگشاد تحویلش میدم وارتفاع کتابها روی پیشخونبیشتر میشه وبعد هم با کمال خونسردی میگم :ابجی جان این قدر دیگه
بده ,راستی آبجی من گشنم شده بریم یه چیزی بخوریم واون با چپ چپ بقیه پول
رو میده ومن حساب میکنم وقضیه به خوبی وخوشی تموم میشه .وقتی خونه
می رسیم خسته وکوفته مامانم با تعجب به دستامون نگاه می کنه ومن زودی به
مامانم میگم آبجی بزرگه منو اغفال کرد ,قرارمون فقط لیستمون بود وباز بدو این بار به طرف آشپزخونه برای خوردن چایی که خستگیم در بره .پس می بینید که من هم چون شما دعا لازم هستم .ناراحت نباشید پیروزی از آن ماست.