راسپینا نوشت:
با سلااام
چند سط زندگی...
کتاب های لیلاجون یه سری فاکتور همیشگی دارن که فکر کنم تمام مخاطبینی که با کتاب های ایشون آشنایی کامل دارن، اشراف داشته باشن به این خصوصیات و ویژگی های خاص.
این کتاب هم دقیقن همون فاکتور ها رو داشت!
جو خانوادگی.. روابط صمیمی دوستانه و خانوادگی... آشنایی اکثریت غریب به اتفاق افراد خانواده و دوستان با هنر و ادبیات... فاصله سنن هایی که مثل همیشه بیش از یک دهه بود و مواردی از این قبیل.
داستان داره زندگی 4 نفر رو به طور همزمان روایت می کنه.
3 تا دوست و یکی از معلم هاشون!
این 4 نفر با هم روابط نزدیکی دارند و روی زندگی همدیگه تأثیر گذار هستند ... دانسته و ندانسته!
اگر بخوام رو راست باشم.. باید بگم دوستش داشتم... اما نه در حد بقیه کتاب های لیلا جون.
قصد مقایسه ندارم. به هیچ عنوان.
از این کار هم خیلی بدم میاد که دو یا چند اثر یک نویسنده رو با هم مقایسه کنیم!
به نظر من.. یک نویسنده هم می تونه مثل هر هنرمند دیگه، یا مثل هر انسان دیگه... فراز و فرود تجربه کنه.
لزومی نیست برای این که همیشه همه مون توی اوج باشیم... گاهی باید کمی از نقطه ی اوج فاصله بگیریم... خواسته و ناخواسته.
شاید هر فرودی.. مقدمه ای باشه برای یک صعود تاریخی!
من توی این کتاب هم با ویراستاری درگیر بودم.
نمی دونم چون خودم در حال انجام این کارم و صد البته در حال کسب تجربه از بزرگان این فن هستم...... این همه حساس شدم یا واقعن... ویراستاری کتاب ها خوب نیست!
همهاشون!؟ چه معنایی داره همهاشون!؟ و ...
یا رومی روم... یا زنگی زنگ! یا محاوره.. یا معیار!!!
عاشق ترین بندهای ایه؟! درستش این نیست: عاشق ترین بندهایه؟!
الللایی یا علیاللهی؟!
ص 176 کتاب به یه مورد برخوردم... که واقعن از هیچ زوایه ای نشد که بخونمش!
این چ... چ.... چ... ! چی بود داستانش؟!
من واقعن ممنون می شم ازت لیلا جون که در این مورد توضیح بدی. چون واقعن هیچ وقت هیچ جا به این مورد برنخورده بودم.
البته یک سری سؤال دیگه هم دارم که حالا یا تو خصوصی ازت می پرسم یا صبر می کنم کتاب بره برای نقد ده روزه. اون وقت میام سراغت بانو:)
در پایان سخن، مررسی به خاطر وقت و انرژی و عشقی که پای این کتاب صرف کردی عزیزم.
به امید موفقیت روز افزون.
سپیده نازنین وعزیزم سلام ودرود!
قبل از هرچیزوهرسخنی باید بگم ممنونم که وقت گذاشتی و خوندیش...برام نقدت بسیار پرارزشه..چون دلایل منطقیت رو دوست دارم ومجاب شدن منطقیت رو هم همینطور..
واینکه من این کارم رو خیلی دوست دارم چون از محله ی خودمون کوچمون..همسایه هامون...معلم هامون ..ناظممون ..ودوستانم نوشتم..
ومادر کیمیا مامان خودمه با همه ی خصوصیاتش وباغچه ی خوشگلش ومهربانیهاش..
فقط لیلا درون این داستان وجود نداره..فقط قلم بدستشه وچیزی که دیده رو مینویسه.
عزیز دلم ...
نویسنده از دنیایی که در اون بزرگ شده تجربه کرده سوا وجدا نیست...من در یک جمع خانوادگی وهنرمند بزرگ شدم آغشته ی هنر هستم وادبیات پس از اون نمی تونم کنار بکشم.
برام مهمه بقدر یک بند انگشت هم که شده مروج خانواده وهنر باشم.
ودر مورد اون چ ...چ...چ در صفحه ی 176.....
من برای نوشتن خیلی از محاوره ها بالاخص آقایون در داستان..برا ی اینکه شبیه به دیالوگهای زنانه نشه..خیلی با دقت به صحبت آقایون..تکیه کلامهاشون ومحاوره های کوتاهشون گوش میدم.
در قطار مترو..اتوبوس..تاکسی..همه جا..این جمله رو خیلی خوب خاطرم هست برای اینکه برای نوشتن اون صوتی که شنیده بودم مشکل داشتم..چ باساکن با دندانهای روی هم..اگر ن رو میچسبوندم معنی نه رو میداد
ومن نمیخواستم ودر آخر به این نتیجه رسیدم همان چ رو بنویسم..
اینم داستان اون چ عزیزم!
هرچه میخواهد دل تنگت بگو..بگذار ایراد کارم رو بدونم
ولی یک چیز دیگه...من این خصلتت رو بسیار دوست دارم که کارم رو منفرد مورد نقد قرار میدی وبه داستانهای دیگه م ربط نمیدی.بعقیده
بنده هر کار شناسنامه ی خودش رو داره نازنین بانو!
تمام عاشقانه های عالم تقدیم گل وجودت!
خداوندا دستهایم خالی است ودلم غرق در آرزوها -یا به قدرت بیکرانت دستانم را توانا گردان یا دلم را ازآرزوهای دست نیافتنی خالی کن
leilaabdi4444@gmail.com