غریبه آشنا
عنوان:
غریبه آشنا
کد کالا:
نویسنده:شابک:9789641930013
نوبت چاپ:نهم
ناشر:علی
قطع کتاب:رقعی
نوع جلد:شمیز
تعداد صفحه:584
تیراژ:500
700,000 630,000 ريال
وضعیت:
موجود
0
مامان حق داره من خیلی پرو تشریف دارم!
با خداهم دیگه آره !؟ من بی حیا که نمازهای واجبم را با صد دفعه یادآوری مامان می خوانم و صد البته گاهی یکی را در می برم حالا با گردن کج قبل از ظهر رو به در حیاط روی سجاده ام نشسته ام و بعد از خواندن دو رکعت نماز حاجت تسبیح حضرت زهرا را می گردانم و به چشم به در دارم که بابا با خبر خوب بیاد .
خدای خوب و مهربونم می دونم رو سیاهم و بنده ی خوبی نیستم ولی بابا می گه تو خیلی مهربون و با گذشتی ! خدا جونم منو ببخ و لااقل به خاطر اضافه کاریهایی که بابا برای کلاس کنکورم وقت و بی وقت انجام داده قبولم کن . قول میدم که سعی کنم از این به بعد دختر خوبی با شم و دیگه نذارم نمازهام قضا بشه . خداجون دستای حاجتمندم رو خالی نگذار !
البته می دونم خیلی مهربون تر از اونی که بخواهی گناهان منو تو سرم بکوبی ! گذشت و لطف تو که صاحب اختیار و خالق مایی بیشتر از اینهاست.
سبحان الله ای خدای پاک و منزه، تو خالقی ، ما مخلوق و جایزالخطا. قول می دم دیگه ناشکری نکنم که چرا پولدارو خوشگل نیستم.
گرداندن تسبیح را تمام کردم و زیرلب با زبان خودم باخدا حرف می زدم:
چی میشه که خداجون الان بابا روزنامه به دست با لبی خندان وارد بشه از جلوی در داد بزنه :
- لیلا قبول شدی. خانم بیا که دخترمون دانشگاه قبول شده !...
بالاخره امروز جواب یکسال زحمتم مشخص میشه.صبح که مامان گفت چرا خودت نمی ری ؟ با اضطراب گفتم :
وای نه مامان، نمی تونم آخه می ترسم قبول نشده باشم و همون جا ولو شم .
بابا در حال پوشیدن کتش از اتاق بیرون آمد و گفت:
- اولا که ناامید شیطانه ، ثانیا اگر خدایی نکرده قبول هم نشدی حکمت خدا رو در نظر بگیر و مطمئن باش که خدا برای بنده هاش بد نمی خواد.
از روی صندلی آشپزخانه بلند شدم و به طرف بابا رفتم ، از پشت دستم را دور گردنش حلقه زدم و گفتم :
- قربونت برم بابایی که این قدر ایمانت محکمه !تورو خدا همین طور که داری میری با اون دل مثل آینه ات برام دعا کن که قبول بشم .
دستش را با محبت به روی دستم گذاشت و جواب داد :
- من همیشه دعاگوی دختر نازنینم هستم . غصه نخور ، انشاءالله همون طور میشه که تو میخوای . می دونم که زحمت خودت و کشیدی پس نتیجه اش را واگذار کن به خدا که صلاح کار بنده هاش رو بهتر می دونه . با شنیدن صدای در حیاط دلم هری ریخت پایین ! می دونستم که بابا بلدنیست فیلم بازی کنه . مسلما با دیدنش می ش خبر خوب یا بد را از روی قیافه اش تشخیص داد.
چشمهایم را بستم و بعد سر پایین افتاده ام را بالا گرفتم شهامت باز کردن چشم ها و زل زدن به چهره بابا را نداشتم . قبل از بازکردن چشمهایم برای آخرین بار زمزمه کردم :
- خداجون دستم به دامنت، کمکم کن .
اصلا توی حال خودم نبودم و تمام بدنم می لرزید . وسط راهرو ، روبروی در حیاط ایستاده بودم ، هم من بابا را می دیدم و هم اون به محض ورودش منو.
مردد و هراسان چشم هایم را باز کردم ، دلم می خواست دادبزنم خدایا شکرت ،شکرت که لبهای بابا خندانه . جلوی نرده ها لبخند به لب ایستاده و روزنامه را بالای سرش گرفته بود.
- تبریک میگم خانم مدیر بالاخره مدیریت قبول شدی !
زبانم از خوشحالی قفل شده بود مدیریت ؟ یعنی انتخاب اولم ؟ تهران ؟ باورم نمیشد ! تنها کاری که به فکرم رسید رفتن به سجده بود ، سجده ی شکر.خدایا کرمت رو شکر . خدایا صفاتت رو شکر . خدایا مهربونیت رو شکر خدایا بخشندگی و سخاوتت رو شکر !
بابا نگران در کنارم نشست بنده خدا فکر می کرد حالم بد شده .
- چی شده لیلا جان ؟ دخترم ؟
نشستم و نفس عمیقی کشیدم . انگار یک وزنه ی سنگین را از روی سینه ام برداشته بودن ! با دیدن پدر اشکم سرازیر شد و در بین گریه خندیدم و گفتم :
- قربون بابای خوب و خوش خبرم برم، داشتم خدارو شکر می کردم. بعد خودم رو در بغلش انداختم . دستهای گرم و امن بابا دور شانه هایم حلقه شد و صدای گرمش مثل آهنگی در گوش و جان دلم طنین انداخت :
- بهت افتخار میکنم ، خودت می دونی چه کار کردی ؟ گل کاشتی ، گل !
مامان با شنیدن صدای ما از آشپزخانه به بیرون سرک کشید و با چشمهای متعجب و بهت زده به ما خیره شد و به زحمت با همان لحن مظلوم و ملیح پرسید:
- چه خبر شده آقا ؟
بابا با خوشحالی به طرف او برگشت :
- دخترمون قبول شده خانم ، باورت میشه ؟
حیرت و شادی را هم زمان در چهره ی مامان دیدم و قلبم از شادی پدر و مادرم فشرده شد . مادر با خوشحالی قدمی به سمتم برداشت، از جا بلند شدم و با چادر نماز به طرفش دویدم و اندام ظریفش را در آغوش گرفتم و اشکهای شوق مان با هم در آمیخت .
خدایا شکر که شرمنده ام نکردی . دوباره مامان و بابا را بوسیدم و با هیجان به سمت تلفن رفتم ، می دانستم که مهشید دختر خاله ام الان از من مشتاق تر و گ.ش به زنگ تر است . به محض خوردن دو زنگ خود مهشید گوشی را برداشت . خواستم کمی سر به سرش بذارم و اذیتش کنم ولی حالم به هیچ وجه برای رل بازی کردن مساعد نبود و تمام وجودم از شوق می لرزید.
- الو بفرمایید.
فریاد زدم:
- مهشیدجون قبول شدم ، قبول شدم.
مهشید از شدت خوشحالی قهقه ای زد و بعد با صدای بلندی گفت :
- می دونستم . نگفتم که قبول میشی . من مطمئن بودم . عالیه تبریک میگم . کجا ؟ چه رشته ای ؟
- مدیریت ، اونهم تهران ،باورت میشه ؟ با اعتماد به نفس زیادی جواب داد : - چرا که نه حقت بوده ، براش زحمت کشیدی !