نگاه بهت زده ام به پله ها مونده بود و همه ی وجودم از شدت اضطراب می لرزید. پله هایی که همیشه با شور و شوق بالا می رفتم تا محسنم رو ببینم، اما حالا باید برای ویرانی هرچیزی که مربوط به محسن می شد، همین پله ها رو بالا می رفتم !
چشمام می سوخت و خیال باریدن داشت ، ولی خودم بهتر از هرکسی می دونستم حالا وقتش نیست که حتی قطره ای اشک به چشمام بیاد! اگه محسن این قیافه ی درب و داغون منو می دید محال بود که یک کلمه از حرفام رو باور کنه و به همه ی ادعاهای پوشالیم شک می کرد. باید ظاهر سرد و بی تفاوتی به خودم می گرفتم. باید به خودم، به قلب بی قرارم و به اشک های نافرمان و سرکشم مسلط می موندم. لااقل به قدر پشت سر گذاشتن همین دقایق تلخ و کشنده! بعد از اون فرصت داشتم تا ابد برای بخت سیاهی که نصیبم شده بود ، ناله و زاری بکنم، حتما فرصت داشتم!
به هرجون کندنی بود، تصمیم نهایی رو گرفتم و قدم روی اولین پله گذاشتم. چند پله رو با پاهایی لرزون و کم جون بالا رفتم و در همون بین برای بار هزارم تمام حرفایی که می خواستم بهش بگم رو تو ذهنم مرور کردم. مرور این حرفای سرتاسر دروغ و تلخ حتی توی خلوت خودم هم به دلم چنگ می انداخت و حالم رو خراب تر از خراب می کرد!
چه طور می تونستم حرفایی رو بزنم که با حرف دلم یکی نبودن؟ چه طور می تونستم دل کسی رو بشکنم که حتی یک لحظه نبودن و نداشتنش می تونست برام حکم مرگ رو داشته باشه؟ اصلا چه طور می تونستم نقشم رو خوب بازی کنم ؟
ایستادم ، سرم با تعلل به عقب چرخید، هنوز پنج تا پله بیشتر بالا نیومده بودم اما چرا این قدر خسته و ناتوان ؟ سرم چرخید؛ باز نگاه آشفته ام رو به مقابلم دوختم ، اگه می خواستم همه چی رو همین جا تموم کنم ، چاره ای جز پشت سر گذاشتن پنج پله ی باقی مونده نداشتم! پله هایی که برام به منزله ی رسیدن به جهنم بود!
قلبم به تکاپو افتاد و پاهام سست تر از قبل شد. سخت ترین انتخاب زندگیم رو تجربه می کردم! گیر کردن سر دوراهی بالا رفتن و رسیدن به انتهای مسیری که برام حکم جهنم رو داشت یا برگشتن و گریز از معرکه ای که خودم برای خودم ساخته بودم!
عرق سردی روی تنم نشسته بود، نفس عمیقی کشیدم تا کمی به خودم مسلط بشم. می دونستم راهی جز تموم کردن این مسیر ندارم.